یک داستان طنز روانشناسی
یک داستان طنز روانشناسی
زندگی به سبک پدربزرگ...
از پدربزرگ راز 40 سال زندگی موفق اش را پرسید.
پدربزرگ لبخندی زد و از شب حجله گفت:
شب حجله بود پسرم،
روی تخت با مادربزرگت دراز کشیده بودم و برایش از خاطراتم می گفتم.
دهانم خشک شده بود،
اما اگر به مادربزرگت می گفتم یک لیوان آب بیاور،
ممکن بود حوصله نکند و همان اولین درخواست من، زمین بخورد و رشته ی زندگی از دستم در برود.
درست در همان حال گربه ای از لب پنجره رد می شد،
آمد و زیر نور مهتاب،
همانجا کش و قوسی به خودش داد و دراز کشید.
من هم خیلی آرام و جدی به گربه گفتم: یک لیوان آب برایم بیاور...
مادربزرگت تعجب کرد،
اما غرق شنیدن خاطرات بود.
من هم دوباره به تعریف خاطراتم ادامه دادم...
ده دقیقه بعد، دوباره به گربه گفتم یک لیوان آب از تو خواستم!
و باز به گفتن خاطرات ادامه دادم.
اما وقتی خاطره تمام شد،
مثل برق از جایم بلند شدم
قمه را از زیر تخت برداشتم
و تا گربه فرصت فرار پیدا کند
گردن او را گرفتم
و گفتم: دوبار به تو گفته بودم
یک لیوان آب بیاور، اما گوش ندادی،
و با یک حرکت سر گربه را بریدم.
بعد آرام به تخت برگشتم،
به مادربزرگت لبخندی زدم
و گفتم: عزیزم، یک لیوان آب برایم بیاور.
و حالا 40 سال است
که حرفی را دوبار نزده ام.
چند سال گذشت و پسر ازدواج کرد
شب حجله نزدیک بود
تصمیم گرفت او هم گربه ای را دم حجله بکشد
از این رو به دروازه غار رفت
و یک قمه ی دسته زنجان اصل خرید...
یک گربه ی پیر آرام هم از خیابان مولوی خرید...
شب حجله گربه را نشاند پای پنجره، و قمه را هم گذاشت زیر تخت، و شروع کرد به تعریف کردن خاطرات دوران سربازی که چطور سر شرط بندی با زرنگی تمام سیصد فشنگ از انبار مهمات دزدیده بود، و آب هم از آب تکان نخورده بود.
دختر حسابی از خاطرات کلافه شده بود، و دائم می گفت:
خوووب، حالا برو سر اصل مطلب!
او هم می گفت: حالا صبر کن، جاهای خوبش مانده.
و دوباره داستان را ادامه می داد.
و هر از چند گاه هم به گربه می گفت: یک لیوان آب لطفا.
خلاصه در نهایت جستی زد
و گربه را سر برید
بعد هم از دختر تقاضای آب کرد.
دختر خیلی آرام به سمت آشپزخانه رفت.
اما کمی دیر کرد.
فریاد زد: کجایی عزیزم
دختر گفت: دارم شربت درست می کنم گلم.
بادی به غبغب انداخت و با خودش فکر کرد:
چقدر عالی، من از پدربزرگ هم موفق تر بودم در کشتن گربه ی دم حجله.
فردا صبح با غرور تمام سرکار حاضر شد تا تجربه ی موفق خودش را برای همکاران تعریف کند.
اما هر کدام از همکاران که وارد شدند، از او رو می گرداندند،
حتی جواب سلام او را نمی دادند،
خانوم های همکار هم چشم می چرخاندند و به او اعتنا نمی کردند.
ساعت 9 صبح هم به اتاق رئیس احضار شد!
رئیس با سنگینی جواب سلام او را داد، و سریع رفت سر اصل مطلب:
همکار عزیز، اینجا، در این اداره، به عنوان یک نهاد حمایت از محیط زیست، خود باید اولین مدافع حقوق حیوانات باشیم.
اما شما ظاهرا مشکلاتی دارید که ادامه ی همکاری را، غیر ممکن می کند.
تا آمد بپرسد مگر چه شده قربان،
رئیس موبایلش را باز کرد
و کلیپ "سربریدن گربه ی ملوس توسط یک بیمار روانی" را برای او به نمایش گذاشت.
کلیپ در یک کانال سیصدهزار عضوی به اشتراک گذاشته شده بود
و در کمتر از 8 ساعت، دویست هزار بازدید گرفته بود!
چند ساعت بعد،
وقتی داشت از حسابداری
برگه ی تسویه حساب را دریافت می کرد،
متوجه شد او را در کانالی به نام
"این دیوانه را شناسایی کنیم"
عضو کرده اند.
لینک پیج
"کمپین انتقام از مرد بی رحم، با همکاری انجمن حمایت از حقوق حیوانات"
در فیس بوک نیز از طرف دوستان برای او ارسال شد.
وقتی به خانه برگشت،
همین که در را باز کرد
با یک فضای خالی مواجه شد.
کاغذی با مضمون زیر روی دیوار نصب شده بود:
عزیزم، من تو را قضاوت نمی کنم.
تو فقط نیاز به معالجه داری.
همین.
ضمنا دیشب در شربت دو دوز، فلوکستین و کلونازپام حل کردم.
ممکن است کمی سرگیجه داشته باشی.
پس زودتر استراحت کن.
آن شب زودتر از همیشه به خواب رفت
و صبح زود با صدای زنگ موبایل از خواب بیدار شد:
- آقای فلانی؟
- بله، خودم هستم.
- شما سریعا باید خودتان را به دادگاه نظامی معرفی کنید.
- بابت چه موضوعی؟
- تشریف بیاورید مشخص می شود، در مورد جزییات گم شدن سیصد فشنگ در دوره ی خدمت شما.
شما تبرئه شده بودید. اما با گزارشی، پرونده دوباره به جریان افتاده است.
تمام شب را روی زمین خوابیده بود
و بدنش حسابی کوفته بود.
وسایلش را برداشت تا به مسافرخانه ای برود.
اما جلوی در با انبوه همسایگان و یک ون ویژه ی آسایشگاه روانی مواجه شد:
قربان، همسایه ها از وجود شما در این آپارتمان نگران هستند، باید با ما بیایید.
وارد بخش که شد،
سر در بخش تابلو زده بودند:
بخش بیماران اسکیزوفرنی.
در اولین مصاحبه ی بالینی درمانگر از او پرسید:
پسرم، غیر
زندگی به سبک پدربزرگ...
از پدربزرگ راز 40 سال زندگی موفق اش را پرسید.
پدربزرگ لبخندی زد و از شب حجله گفت:
شب حجله بود پسرم،
روی تخت با مادربزرگت دراز کشیده بودم و برایش از خاطراتم می گفتم.
دهانم خشک شده بود،
اما اگر به مادربزرگت می گفتم یک لیوان آب بیاور،
ممکن بود حوصله نکند و همان اولین درخواست من، زمین بخورد و رشته ی زندگی از دستم در برود.
درست در همان حال گربه ای از لب پنجره رد می شد،
آمد و زیر نور مهتاب،
همانجا کش و قوسی به خودش داد و دراز کشید.
من هم خیلی آرام و جدی به گربه گفتم: یک لیوان آب برایم بیاور...
مادربزرگت تعجب کرد،
اما غرق شنیدن خاطرات بود.
من هم دوباره به تعریف خاطراتم ادامه دادم...
ده دقیقه بعد، دوباره به گربه گفتم یک لیوان آب از تو خواستم!
و باز به گفتن خاطرات ادامه دادم.
اما وقتی خاطره تمام شد،
مثل برق از جایم بلند شدم
قمه را از زیر تخت برداشتم
و تا گربه فرصت فرار پیدا کند
گردن او را گرفتم
و گفتم: دوبار به تو گفته بودم
یک لیوان آب بیاور، اما گوش ندادی،
و با یک حرکت سر گربه را بریدم.
بعد آرام به تخت برگشتم،
به مادربزرگت لبخندی زدم
و گفتم: عزیزم، یک لیوان آب برایم بیاور.
و حالا 40 سال است
که حرفی را دوبار نزده ام.
چند سال گذشت و پسر ازدواج کرد
شب حجله نزدیک بود
تصمیم گرفت او هم گربه ای را دم حجله بکشد
از این رو به دروازه غار رفت
و یک قمه ی دسته زنجان اصل خرید...
یک گربه ی پیر آرام هم از خیابان مولوی خرید...
شب حجله گربه را نشاند پای پنجره، و قمه را هم گذاشت زیر تخت، و شروع کرد به تعریف کردن خاطرات دوران سربازی که چطور سر شرط بندی با زرنگی تمام سیصد فشنگ از انبار مهمات دزدیده بود، و آب هم از آب تکان نخورده بود.
دختر حسابی از خاطرات کلافه شده بود، و دائم می گفت:
خوووب، حالا برو سر اصل مطلب!
او هم می گفت: حالا صبر کن، جاهای خوبش مانده.
و دوباره داستان را ادامه می داد.
و هر از چند گاه هم به گربه می گفت: یک لیوان آب لطفا.
خلاصه در نهایت جستی زد
و گربه را سر برید
بعد هم از دختر تقاضای آب کرد.
دختر خیلی آرام به سمت آشپزخانه رفت.
اما کمی دیر کرد.
فریاد زد: کجایی عزیزم
دختر گفت: دارم شربت درست می کنم گلم.
بادی به غبغب انداخت و با خودش فکر کرد:
چقدر عالی، من از پدربزرگ هم موفق تر بودم در کشتن گربه ی دم حجله.
فردا صبح با غرور تمام سرکار حاضر شد تا تجربه ی موفق خودش را برای همکاران تعریف کند.
اما هر کدام از همکاران که وارد شدند، از او رو می گرداندند،
حتی جواب سلام او را نمی دادند،
خانوم های همکار هم چشم می چرخاندند و به او اعتنا نمی کردند.
ساعت 9 صبح هم به اتاق رئیس احضار شد!
رئیس با سنگینی جواب سلام او را داد، و سریع رفت سر اصل مطلب:
همکار عزیز، اینجا، در این اداره، به عنوان یک نهاد حمایت از محیط زیست، خود باید اولین مدافع حقوق حیوانات باشیم.
اما شما ظاهرا مشکلاتی دارید که ادامه ی همکاری را، غیر ممکن می کند.
تا آمد بپرسد مگر چه شده قربان،
رئیس موبایلش را باز کرد
و کلیپ "سربریدن گربه ی ملوس توسط یک بیمار روانی" را برای او به نمایش گذاشت.
کلیپ در یک کانال سیصدهزار عضوی به اشتراک گذاشته شده بود
و در کمتر از 8 ساعت، دویست هزار بازدید گرفته بود!
چند ساعت بعد،
وقتی داشت از حسابداری
برگه ی تسویه حساب را دریافت می کرد،
متوجه شد او را در کانالی به نام
"این دیوانه را شناسایی کنیم"
عضو کرده اند.
لینک پیج
"کمپین انتقام از مرد بی رحم، با همکاری انجمن حمایت از حقوق حیوانات"
در فیس بوک نیز از طرف دوستان برای او ارسال شد.
وقتی به خانه برگشت،
همین که در را باز کرد
با یک فضای خالی مواجه شد.
کاغذی با مضمون زیر روی دیوار نصب شده بود:
عزیزم، من تو را قضاوت نمی کنم.
تو فقط نیاز به معالجه داری.
همین.
ضمنا دیشب در شربت دو دوز، فلوکستین و کلونازپام حل کردم.
ممکن است کمی سرگیجه داشته باشی.
پس زودتر استراحت کن.
آن شب زودتر از همیشه به خواب رفت
و صبح زود با صدای زنگ موبایل از خواب بیدار شد:
- آقای فلانی؟
- بله، خودم هستم.
- شما سریعا باید خودتان را به دادگاه نظامی معرفی کنید.
- بابت چه موضوعی؟
- تشریف بیاورید مشخص می شود، در مورد جزییات گم شدن سیصد فشنگ در دوره ی خدمت شما.
شما تبرئه شده بودید. اما با گزارشی، پرونده دوباره به جریان افتاده است.
تمام شب را روی زمین خوابیده بود
و بدنش حسابی کوفته بود.
وسایلش را برداشت تا به مسافرخانه ای برود.
اما جلوی در با انبوه همسایگان و یک ون ویژه ی آسایشگاه روانی مواجه شد:
قربان، همسایه ها از وجود شما در این آپارتمان نگران هستند، باید با ما بیایید.
وارد بخش که شد،
سر در بخش تابلو زده بودند:
بخش بیماران اسکیزوفرنی.
در اولین مصاحبه ی بالینی درمانگر از او پرسید:
پسرم، غیر
۵.۰k
۲۵ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.