خودش را نمیدانم اما

خودش را نمیدانم اما
دیوانگی هایش را دوست دارم.
بی تجربگی هایش مرا یاد خودم می‌اندازد.
مثل همان روزهای من بازی را بلد نیست و عاشقی تنها بازی است که هرچه نابلد تر باشی حالت بهتر است.
و من خودِ آن روزهای توام.
خامی اش در عشق از تکرار بی پایان واژه کلیشه ای دوستت دارم و نگاه مدامش به
لرزش دستانم هویداست. ...
با من از عشق حرف میزند‌.
خنده دار است مگر نه‌؟
برایم از عشق میگوید مثل همان روزهای خودمان که برایت از دیوانگی های عاشقی میگفتم و به گمانم برایت جذاب بود اما بعد ها متوجه شدم تمام این ها را میدانستی.
اصلا تو عشق را زندگی کرده بودی
و آن لحظه فرو ریخت دیوار آرزوهایم‌ و دانستم با تویی که غرق گذشته ای نمیشود آینده داشت.
برای همین است که درباره‌ی عشق حرفی نمیزنم.
نمیخواهم بداند که تویی در من زندگی میکرد.
دیدگاه ها (۲)

هرچه مردم تو را کمتر از آنچه هستی ببینند تو راحت تر زندگی می...

آغوشِ یک "مــرد" ؛ دنیای امنی ست ؛ که هر زنی دوست دارد یکی ب...

ﻏﻤﮕﯿﻨﯽ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ " ﺩﻭﺳﺘـــــــــــــﺸﺎﻥ" ﺩﺍﺭﻡ" ﻏﻤﮕﯿـــــــ...

امروز...!!! فهمیدم...!!! چقدر تنــــــــــــهام ...!!! چقدر ...

#غمنامه‌ای‌برای‌طُ...گاهی شعر میخوانم ولی چه سود در خاطرم نم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط