My Vampire p9

ویو: جیا

بعد از اینکه رفتم داخل خوابگاه، هوا تاریک‌تر شده بود. چند دقیقه بعد مجبور شدم دوباره بیام بیرون، چون یچیزی از فروشگاه نزدیک خوابگاه لازم داشتم.

کاااش نمی‌رفتم…
وقتی داشتم از پله‌ها می‌اومدم پایین، یه پسر ازهم‌دانشگاهی‌ها جلو اومد.
لبخندش کمی زیادی صمیمی بود.
پسر:«سلام جیا… می‌تونم چند دقیقه باهات حرف بزنم؟»
من مودبانه لبخند زدم.
«الان باید برم خرید، باشه برای بعد—»
پسر مسیرمو سد کرد.«همین الان دو دقیقه. قول میدم مزاحم نشم.»کنترلش عجیب بود.
ولی خب… آدم‌های این‌طوری زیادن.
همین‌جا بود که احساس کردم یکی داره نگاهمون می‌کنه.سنگین.تیز.
مثل سوزن پشت گردنم.
چشم‌هام رفت سمت خیابون…
هیچ‌کس نبود.
اما حسش؟
کاملاً شبیه وقتی یونگی یه چیزی رو می‌شنوه.
پسر دوباره نزدیک شد.
پسر:«ببین… مدت‌هاست می‌خوام بهت—»
صدای چیزی از تاریکی کوچه پیچید.
نه خیلی بلند… اما یجوری بود که همه‌ی موهای تنم سیخ شد.
یه صدای غرش خیلی خفیف.
حیوانی نبود.انسانی نبود.یه چیزی بینش.
پسر ترسید و عقب رفت.
پسر:«چی— چی بود؟»
جین:«نمی‌دونم… بریم تو؟»
پسر بدون اینکه چیزی بگه، فرار کرد سمت خیابون.
من یه قدم رفتم عقب…
دوباره حس کردم یه نگاه سنگین از پشت سرم داره فشار میاره.
هیچی ندیدم.
ولی می‌دونستم یکی اونجاست.
رفتم داخل خوابگاه—
در رو بستم.
و درست همون لحظه…
صدای خفه‌ی برخورد چیزی با دیوار کوچه اومد.
محکم.



ویو: یونگی

اون پسر…اون دست‌های لعنتیش…اون نگاهش به جیا…
من می‌کشمش!!
وقتی جیا وارد خوابگاه شد، سایه‌ای که دنبال‌قدم‌هاش می‌رفت ناپدید شد.
اما پسره؟اون هنوز اینجا بود.
به دیوار چسبیده بود، ترسیده.بوی ترسش… زننده بود.
یونگی آهسته از تاریکی بیرون اومد.
چشم‌هاش کمی سرخ شده بودند—هنوز نه کامل… فقط هشداری.
یونگی (آروم، اما با ته‌لرزش خطرناک):
«ازت خواست کی بهش نزدیک بشی؟»
پسر با لکنت:
«تو… تو کی هستی؟»
یونگی به سمتش رفت.آهسته.بی‌عجله.بی‌رحمانه.
یونگی:
«کسی که لازمه‌‌تو بشناسیش.»
پسره دوید.
اما پنج قدم بیشتر نرفته بود که یونگی جلوی راهش ظاهر شد—بدون هیچ صدایی.بدون هیچ نشونه‌ای.
فقط بود.
پسر جیغ زد.
یونگی دستشو گرفت و محکم فشار داد—اون‌قدر که پسره روی زانو افتاد.
نه می‌خواست بکشتش…نه هنوز.
فقط می‌خواست درس بده.
یونگی (زمزمه‌وار، نزدیک گوشش):
«یه بار دیگه نزدیکش بشی…
فقط یه بار…ازت چیزی نمی‌مونه که جمع کنن.»
پسره گریه می‌کرد.التماس می‌کرد.
یونگی دستشو ول کرد.پسر افتاد زمین و با دست‌وپا دوید و دورشد.
وقتی رفت، یونگی یک‌بار به پنجره‌ی خوابگاه نگاه‌کرد…
و زیر لب گفت:«نذار مجبور شم دیوونه‌تر بشم، جیا…نذار مجبورت‌ به‌کاری کنم که ازم بترسی.»
اما چشماش؟
اون‌ها از قبل خیره و گرفتار شده بودن.
دیدگاه ها (۰)

My Vampire p8

My Vampire p7

My Vampire p3.2

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط