خپ خپ
خپ خپ
دوزتان درخواست سناریو سوکوکو داده بودن✨
گفتم بنویسم🥕🍫
👇🏻ویو راوی یاعت ۱۱ شب توب بار👇🏻
یک ماه از رفتن دازای از مافیا نگذشته بود ک چویا عصبی شده بود و بخاطر خیانت دازای ب مافیا نمیدونست چیکار کنه (برادر خودت ب گوسفند خیانت کردی ک)🗿
الان چویا توی بار بود و طبق معمول زیادی مست کرده بود و توی عالم هپروت خودش سیر میکرد و زیر لب ی چیزایی میگفت ک قابل تشخیص نبود...
(خب بچه ها از اونجایی ک حس ششم دازای زیادی قویه میدونست ک الان چویا توی بار بود)
دازای هم رفت تا ب دوست صمیمیش ی سری بزنه
البته اونقدر ها هم صمیمی نبودن ولی خب بازم کنار هم خوش بودن
وقتی که وارد بار شد با چویایی ک مسته و داره گریه میکنه رو به رو شد.. اومد کنارش نشست و با لبخند تلخی گفت: میدونم
میدونم ک ازم دلخوری ولی همه ی ادما تغییر میکنن
هیچی سر جاش نمیمونه.
حالا حرف های نا مهفوم چویا مفهوم دار شد و میشد جمله هایی ک مدام تکرار میکرد رو شنید...:لعنتی... من..هق...من ..بهت...اعتماد کردم و...هق.. اونوقت تو از..اعتماد من سواستفاده کردی؟
چرا..چرا.. مگه من چ گناهی کرده بودم ک باید اینهمه عذاب رو تحمل کنم؟...هق...هق
دازای اروم چونه ی چویا رو گرفت و ب سمت خوش کشید و گفت: میدونم میدونم...یکم زیادی بهت سخت گرفتم ولی باید بدونی ک من همیشه دوس داشتم و دارم..
من...من هرجایی هم ک باشم کنارتم فهمیدی؟
چویا:اوهوم..
چویا الان آروم تر شده بود و با حوصله ب حرف های دازای گوش میداد بعد ی کوچولو باهم بگو مگو کردن و بعد هم شروع کردن ب خندیدن..
پایانننن🗿💖
اینم از درخواستیتون
امیدوارم که خوب شده باشههههعع😑🥴✨
#دازای
#چویا
#سوکوکو
#انیمه
#مافیا
#سگ_های_ولگرد_بانگو
دوزتان درخواست سناریو سوکوکو داده بودن✨
گفتم بنویسم🥕🍫
👇🏻ویو راوی یاعت ۱۱ شب توب بار👇🏻
یک ماه از رفتن دازای از مافیا نگذشته بود ک چویا عصبی شده بود و بخاطر خیانت دازای ب مافیا نمیدونست چیکار کنه (برادر خودت ب گوسفند خیانت کردی ک)🗿
الان چویا توی بار بود و طبق معمول زیادی مست کرده بود و توی عالم هپروت خودش سیر میکرد و زیر لب ی چیزایی میگفت ک قابل تشخیص نبود...
(خب بچه ها از اونجایی ک حس ششم دازای زیادی قویه میدونست ک الان چویا توی بار بود)
دازای هم رفت تا ب دوست صمیمیش ی سری بزنه
البته اونقدر ها هم صمیمی نبودن ولی خب بازم کنار هم خوش بودن
وقتی که وارد بار شد با چویایی ک مسته و داره گریه میکنه رو به رو شد.. اومد کنارش نشست و با لبخند تلخی گفت: میدونم
میدونم ک ازم دلخوری ولی همه ی ادما تغییر میکنن
هیچی سر جاش نمیمونه.
حالا حرف های نا مهفوم چویا مفهوم دار شد و میشد جمله هایی ک مدام تکرار میکرد رو شنید...:لعنتی... من..هق...من ..بهت...اعتماد کردم و...هق.. اونوقت تو از..اعتماد من سواستفاده کردی؟
چرا..چرا.. مگه من چ گناهی کرده بودم ک باید اینهمه عذاب رو تحمل کنم؟...هق...هق
دازای اروم چونه ی چویا رو گرفت و ب سمت خوش کشید و گفت: میدونم میدونم...یکم زیادی بهت سخت گرفتم ولی باید بدونی ک من همیشه دوس داشتم و دارم..
من...من هرجایی هم ک باشم کنارتم فهمیدی؟
چویا:اوهوم..
چویا الان آروم تر شده بود و با حوصله ب حرف های دازای گوش میداد بعد ی کوچولو باهم بگو مگو کردن و بعد هم شروع کردن ب خندیدن..
پایانننن🗿💖
اینم از درخواستیتون
امیدوارم که خوب شده باشههههعع😑🥴✨
#دازای
#چویا
#سوکوکو
#انیمه
#مافیا
#سگ_های_ولگرد_بانگو
۷.۴k
۰۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.