ته کلاس نشسته است
ته کلاس نشسته است
ذهنش آشفته است
از صبح با کسی حرف نزده است
حتی یک کلمه!
فقط به تخته سیاهی که همرنگ بختش شده است خیره می شود...
معلم همانطور برای خودش درس میدهد
هیچکس حواسش به دخترک نیست که درونش چه آتشی بر پاست!
معلم دخترک را صدا زد
یک بار دو بار سه بار !
نه...
انگار عمیق در عالمِ خودش غرق شده بود
صدایی به گوشش نمیرسید...
معلم از جایش بلند شد
با خط کش آهنی اش رفت سر میز دخترک،
ضربه ی محمکی روی شانه های دختر زد و گفت
"حواست کجاست؟ چرا در کلاس نیستی؟چرا درس را گوش نمیدهی؟
بلند شو برو بیرون از کلاس،زود! "
دخترک هم بیخیال از سرِ جایش بلند شد و از کلاس بیرون رفت
پاهایش سست شده بودند
ذره ای توان راه رفتن نداشت.
رفت روی یکی از پله ها نشست
باز هم در فکر فرو رفت
دنیا دیگر برایش رنگارنگ نیست
همه ی تصویرهای ذهنش گُنگ و مبهم شده اند!
مدیر در حال بالا آمدن از پله ها بود که چشمش افتاد به دخترک
با عصبانیت به او گفت
"تو چرا اینجا نشستی؟از کلاس بیرونت کرده اند؟
بلند شو برویم دفتر زنگ بزنم به پدرت که بیاید و دختر تنبلش را تحویل بگیرد!"
بدون هیچ حرفی پشت سر مدیر راه افتاد
گویا روزه ی سکوت گرفته بود!
رفت و گوشه ای از اتاق مدیران ایستاد و به دیوار تکیه داد.
در سرزمین نامعلوم ذهن خودش گم و سرگردان بود
باز هم غرق افکارش میشود
یاد بلایی که آن شب لعنتی سرش آمده بود و ضجه هایی که زد،
مغزش مانند کاغذی پر از خط خطی در سرش مچاله میشود...
بعد از مدتی،پدرش را میبیند که با عصبانیت وارد دفتر می شود.
بدون اینکه مدیر حرفی بزند،
یک سیلیِ محکم در گوش دخترش میخواباند و میگوید"من اینقدر پول خرجت میکنم که تو اینگونه دستمزده من را بدهی دخترکِ چشم سفید؟چرا حواست در کلاس نیست؟چرا درس نمیخوانی؟"
فقط به چشمهای پدرش خیره میشود
و باز هم سکوت میکند!
اشکهایش خیلی آرام روی گونه هایش سرازیر میشود بدون آنکه حتی پلکی بزند...
بیچاره دخترک!
هیچکس درک نکرد غمِ تو چشمهایش را،
هیچکس نفهمید که شب پیش،چگونه به جسم و روح لطیفش با بیرحمی تجاوز شده است
ونتوانست هیچ دفاعی از خودش و شرافتش کند...
هیچکس نفهمید که غنچه ی گل جوانی اش را چگونه پَرپَر کردند
هیچکس نفهمید دردش را...
گاهی احوالی از فرزنداتان بپرسید
حال روحی و اوضاعش را دریابید
اگر بد بود ببینید دلیلش چیست؟
مشکلش چیست؟
گاهی مواظب دخترانتان باشید
هرچند که آنها نمیتوانند بلاهایی که به سرشان می آید را پیش کسی جار بزنند
چون همه جا
در هر موقعیتِ بدشان
فقط این جمله ی لعنتی را شنیده اند که:
"هیس دخترها فریاد نمیزنند...!"
#رمیصا_رستگار
ذهنش آشفته است
از صبح با کسی حرف نزده است
حتی یک کلمه!
فقط به تخته سیاهی که همرنگ بختش شده است خیره می شود...
معلم همانطور برای خودش درس میدهد
هیچکس حواسش به دخترک نیست که درونش چه آتشی بر پاست!
معلم دخترک را صدا زد
یک بار دو بار سه بار !
نه...
انگار عمیق در عالمِ خودش غرق شده بود
صدایی به گوشش نمیرسید...
معلم از جایش بلند شد
با خط کش آهنی اش رفت سر میز دخترک،
ضربه ی محمکی روی شانه های دختر زد و گفت
"حواست کجاست؟ چرا در کلاس نیستی؟چرا درس را گوش نمیدهی؟
بلند شو برو بیرون از کلاس،زود! "
دخترک هم بیخیال از سرِ جایش بلند شد و از کلاس بیرون رفت
پاهایش سست شده بودند
ذره ای توان راه رفتن نداشت.
رفت روی یکی از پله ها نشست
باز هم در فکر فرو رفت
دنیا دیگر برایش رنگارنگ نیست
همه ی تصویرهای ذهنش گُنگ و مبهم شده اند!
مدیر در حال بالا آمدن از پله ها بود که چشمش افتاد به دخترک
با عصبانیت به او گفت
"تو چرا اینجا نشستی؟از کلاس بیرونت کرده اند؟
بلند شو برویم دفتر زنگ بزنم به پدرت که بیاید و دختر تنبلش را تحویل بگیرد!"
بدون هیچ حرفی پشت سر مدیر راه افتاد
گویا روزه ی سکوت گرفته بود!
رفت و گوشه ای از اتاق مدیران ایستاد و به دیوار تکیه داد.
در سرزمین نامعلوم ذهن خودش گم و سرگردان بود
باز هم غرق افکارش میشود
یاد بلایی که آن شب لعنتی سرش آمده بود و ضجه هایی که زد،
مغزش مانند کاغذی پر از خط خطی در سرش مچاله میشود...
بعد از مدتی،پدرش را میبیند که با عصبانیت وارد دفتر می شود.
بدون اینکه مدیر حرفی بزند،
یک سیلیِ محکم در گوش دخترش میخواباند و میگوید"من اینقدر پول خرجت میکنم که تو اینگونه دستمزده من را بدهی دخترکِ چشم سفید؟چرا حواست در کلاس نیست؟چرا درس نمیخوانی؟"
فقط به چشمهای پدرش خیره میشود
و باز هم سکوت میکند!
اشکهایش خیلی آرام روی گونه هایش سرازیر میشود بدون آنکه حتی پلکی بزند...
بیچاره دخترک!
هیچکس درک نکرد غمِ تو چشمهایش را،
هیچکس نفهمید که شب پیش،چگونه به جسم و روح لطیفش با بیرحمی تجاوز شده است
ونتوانست هیچ دفاعی از خودش و شرافتش کند...
هیچکس نفهمید که غنچه ی گل جوانی اش را چگونه پَرپَر کردند
هیچکس نفهمید دردش را...
گاهی احوالی از فرزنداتان بپرسید
حال روحی و اوضاعش را دریابید
اگر بد بود ببینید دلیلش چیست؟
مشکلش چیست؟
گاهی مواظب دخترانتان باشید
هرچند که آنها نمیتوانند بلاهایی که به سرشان می آید را پیش کسی جار بزنند
چون همه جا
در هر موقعیتِ بدشان
فقط این جمله ی لعنتی را شنیده اند که:
"هیس دخترها فریاد نمیزنند...!"
#رمیصا_رستگار
۳.۷k
۲۵ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.