نفس زندگی پارت ۱

سلام من آنیا فورجر هستم ۱۴سالمه و در مدرسه ادن درس میخونم.
کار من خواندن ذهن بقیه ست ولی اگه بقیه تو ذهنشون زیاد حرف بزنن من حالم بد میشه
پدرم روان شناس هست
ولی شغل واقعیش جاسوسه اسم رمز توالایت
مادرم کارکن شهداری هست
ولی شغل واقعیش قاتل اسم رمز پرنسس خارها





سلام من دامیان دزموند هستم ۱۵سالمه ودر مدرسه ادن درس میخونم
عاشق دختری به اسم آنیا هستم ولی نمیخوام قبول کنم که عاشق آنیا هستم
توی زندگی خیلی تنها بودم ولی با وجود آنیا نه
پدر و مادرم خیلی سرشون شلوغه ولی همه چیز رو برای من فراهم کردند


(مدرسه ادن)
از زبان آنیا :
وقتی از ماشین پیاده شدم بکی سریع پرید تو بغلم
بکی:سلام آنیا جونممممم
آنیا:سلام بکی جونمممم
داشتم با بکی صحبت میکردم که دامیان امد
ذهن دامیان: باید بهش بگم
ذهن آنیا: یعنی چی میخواد بگه ؟
بکی: آنیا تو فکری ؟؟؟
آنیا : چی ... نه !!
بکی : اما .... هیچی
ذهن بکی : فهمیدم تو فکر دامیانی. باید هرچه سریع تر این دوتا رو بهم نزدیک کنم (خنده های شیطانی)


(داخل کلاس)
از زبان نویسنده:
معلم وارد کلاس شد
معلم : سلام بچه ها
قراره پس فردا برید اردو در جنگل ....

خب پایان پارت اول فردا پارت دو رو میزارم
😊😊😊