نفس زندگی پارت ۲
معلم : سلام بچه ها
قراره پس فردا برید اردو در جنگل درخت های ساکورا
همه کلاس: اخ جونننننننننننن😍
معلم : خب حالا درس رو شروع میکنیم
(خوردن زنگ تفریح)
ذهن دامیان : چرا نمی تونم احساسم رو بهش بگم ... نه باید بگم
دامیان : امم...آ...امم ...کله صورتی
آنیا : بله
دامیان : میخوام یک چیزی بهت بگم
راستش سخته گفتنش ولی میگم که نه خودم رو نابود کنم نه ..تورو....امم....م.م..من ....تو..رو..دو...س..ت..دا.رم
آنیا : .....
آنیا تو شوک بود که دامیان صداش کرد
دامیان : آنیا
آنیا : بله ... راستش ...منم..دوست.دارم
وقتی آنیا و دامیان درحال صحبت بودن
جولیا داشت نگاشون میکرد
ذهن جولیا : خب پس پسر خاله به عشقت رسیدی
خدارو شکر که به عشقت رسیدی منم میخوام به عشقم یعنی توماس برسم بهم کمک کن که برسم
آنیا که ذهن جولیا رو خوند لبخندی به جولیا زد و رفت پیشش
آنیا : جولیا ...امم..من ميخواستم یک چیزی بهت بگم فقط به دامیان نگو
جولیا : باشه نمیگم بگو
آنیا : میشه در گوشت بگم
جولیا : باشه
آنیا : راستش من ذهن خوانم والان ذهنت رو خوندم من
میتونم بهت کمک کنم( درگوش جولیا)
جولیا : واقعا ..امم...لطفا کمکمکن تا بهش برسم
آنیا باشه
آنیا به جولیا گفت که چطوری به توماس برسه
آنیا : مرحله اول تو باید به توماس نزدیک تر بشی
و ببینی نقط ضعفش چیه
مرحله دوم باهاش معاشرت کن مثلا ازش بپرس چه غذا و چه رنگی رو دوست داره
مرحله سوم ..........
خماریییییییییی😉😉 .. . . . . . . . . . . فردا پارت ۳ رو میزارم تا پارت بعد خدافظ 👋👋
قراره پس فردا برید اردو در جنگل درخت های ساکورا
همه کلاس: اخ جونننننننننننن😍
معلم : خب حالا درس رو شروع میکنیم
(خوردن زنگ تفریح)
ذهن دامیان : چرا نمی تونم احساسم رو بهش بگم ... نه باید بگم
دامیان : امم...آ...امم ...کله صورتی
آنیا : بله
دامیان : میخوام یک چیزی بهت بگم
راستش سخته گفتنش ولی میگم که نه خودم رو نابود کنم نه ..تورو....امم....م.م..من ....تو..رو..دو...س..ت..دا.رم
آنیا : .....
آنیا تو شوک بود که دامیان صداش کرد
دامیان : آنیا
آنیا : بله ... راستش ...منم..دوست.دارم
وقتی آنیا و دامیان درحال صحبت بودن
جولیا داشت نگاشون میکرد
ذهن جولیا : خب پس پسر خاله به عشقت رسیدی
خدارو شکر که به عشقت رسیدی منم میخوام به عشقم یعنی توماس برسم بهم کمک کن که برسم
آنیا که ذهن جولیا رو خوند لبخندی به جولیا زد و رفت پیشش
آنیا : جولیا ...امم..من ميخواستم یک چیزی بهت بگم فقط به دامیان نگو
جولیا : باشه نمیگم بگو
آنیا : میشه در گوشت بگم
جولیا : باشه
آنیا : راستش من ذهن خوانم والان ذهنت رو خوندم من
میتونم بهت کمک کنم( درگوش جولیا)
جولیا : واقعا ..امم...لطفا کمکمکن تا بهش برسم
آنیا باشه
آنیا به جولیا گفت که چطوری به توماس برسه
آنیا : مرحله اول تو باید به توماس نزدیک تر بشی
و ببینی نقط ضعفش چیه
مرحله دوم باهاش معاشرت کن مثلا ازش بپرس چه غذا و چه رنگی رو دوست داره
مرحله سوم ..........
خماریییییییییی😉😉 .. . . . . . . . . . . فردا پارت ۳ رو میزارم تا پارت بعد خدافظ 👋👋
۸۵۵
۱۶ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.