ڪاش میشدیڪ صبحڪسی زنڪَ خانہ را بزند و بڪَوید:با دست پر آمدهام با لبخند،با قلبی آڪنده از عشق واقعیاز آڹ سوے دوست داشتڹهاآمدهام بمانم و هرڪَز نروم...