وقتی دوست برادرته و...
### 💔 پارت آخر
دو سال بعد – بهار
هوای سئول گرم و پر از بوی شکوفههای گیلاس بود.
حیاط خونهی قدیمی یونگی پر از گلهای سفید و صورتی شده بود و زیر آفتاب ملایم میدرخشید.
صندلیهای سفید، ریسههای کوچک طلایی، صدای ویولن آروم که «کانت هِلپ فالینگ این لاو» رو میزد… همهچیز مثل رویا بود.
ات وسط راهرو ایستاده بود، دستش تو دست یونگی.
لباس عروس سادهی سفیدش تا زمین میرسید، تاج گل طبیعی روی موهاش، و یه لبخند لرزون روی لبش.
یونگی کت و شلوار خاکستری تنش بود، کراواتش رو شل کرده بود (همونجوری که همیشه دوست داشت) و با چشمایی که هنوز یه کم قرمز بود بهش نگاه میکرد.
یونگی آروم دست ات رو فشار داد.
«آمادهای؟»
ات نفس عمیقی کشید و سرشو تکون داد.
«تو چی؟ میتونی؟»
یونگی خندهی کوتاهی کرد، خندهای که دیگه غم نداشت.
«دو سالِ تمام طول کشید تا بتونم. ولی آره… میتونم.
اون مردی که اونجا وایستاده، بهترین چیزیه که بعد از من میتونی داشته باشی.»
درِ چوبی باز شد.
مهمونا بلند شدن.
جیمین اونطرف راهرو، زیر طاق گلها ایستاده بود. کت و شلوار مشکی، موهاش مرتب، چشماش پر از اشک، ولی لبخندش… لبخندی که دنیا رو روشن میکرد.
وقتی چشمش به ات افتاد، نفسش بند اومد.
ات قدم برداشت. یونگی کنارش راه میرفت، آروم و مطمئن.
هر قدم، یه خاطره.
اولین بوسهی دزدکی تو اتاق جیمین…
شبی که یونگی رفت و بارون همهچیز رو شست…
روزایی که یونگی غیبش زد و فقط پیام میداد «زندهام»…
شبی که یونگی برگشت، مست و گریهکنان، و جلوی درِ خونهی جیمین زانو زد و گفت:
«اگه واقعاً خوشحالش میکنی… من دیگه جلوتو نمیگیرم. فقط قول بده هیچوقت تنهاش نذاری.»
حالا همون مرد، برادرش، دستش رو تو دست جیمین میذاشت.
یونگی وایستاد.
جیمین قدم جلو گذاشت.
یونگی یه لحظه به جیمین نگاه کرد، بعد دست ات رو تو دست جیمین گذاشت و آروم گفت:
«دیگه مال توئه.
از امروز به بعد، اگه یه قطره اشک از چشمش بیاد… خودم میام سراغت.»
جیمین با چشمایی پر اشک سرشو تکون داد.
«قول میدم، یونگی.
تا آخر عمرم.»
یونگی لبخند زد، یه لبخند واقعی، بعد رفت عقب و کنار مامانشون نشست.
کشیش پرسید:
«پارک جیمین، آیا این زن را به همسری میپذیری…؟»
جیمین صداش لرزید:
«آره… هزار بار آره.»
«کیم ات، آیا این مرد را به همسری میپذیری…؟»
ات اشکاش ریخت، ولی محکم گفت:
«آره… با تمام وجودم.»
حلقهها رد و بدل شد.
حلقهی جیمین ساده بود، نقرهای مات با یه خط طلایی ظریف داخلش.
حلقهی ات هم همینطور، ولی داخلش حک شده بود:
«تا ابد، فقط تو – جیمین»
جیمین حلقه رو تو انگشتش کرد، بعد دست ات رو گرفت، بالا برد و جلوی همه بوسید.
بعد خم شد، پیشونیشو به پیشونی ات چسبوند و آروم گفت:
«دیگه هیچوقت تنهات نمیذارم. حتی اگه یونگی بیاد با چاقو دنبالم.»
ات خندید، اشکاش روی گونهش ریخت.
«اون دیگه نمیاد… خودش حلقه رو برامون خرید.»
جیمین خندهش گرفت، بعد دیگه طاقت نیاورد.
جلوی همه، محکم بغلش کرد و بوسیدش.
بوسهای طولانی، پر از عشق، پر از قول، پر از پایان تمام دردا.
مهمونا دست زدن.
یونگی ایستاد، بلند دست زد، اشک تو چشاش بود، ولی لبخندش واقعیترین لبخند دو سال گذشته بود.
شب، بعد از مراسم، جیمین و ات تو بالکن خونهی جدیدشون ایستاده بودن.
شهر زیر پاشون روشن بود، آسمون پر ستاره.
جیمین از پشت بغلش کرد، چونهش رو شونهی ات گذاشت.
«حالا دیگه رسماً مال منی، خانم پارک جیمین.»
ات برگشت، دستاشو دور گردن جیمین انداخت.
«و تو برای همیشه مال منی، آقای پارک.»
جیمین خم شد، لباشو آروم گذاشت رو لباش.
«یونگی امروز بهم گفت یه چیزی…
گفت: حالا که تو رو داره، من میتونم دوباره نفس بکشم.»
ات اشکاش ریخت، ولی این بار از خوشحالی.
«ما هیچوقت اونو از دست ندادیم…
اون همیشه برادرمه. تو همیشه عشقمی.»
جیمین دوباره بوسیدش، این بار عمیقتر، طولانیتر.
بعد ات رو بغل کرد، بلندش کرد و برد داخل اتاقی که از امشب برای همیشه مال اونا بود.
در بسته شد.
صدای خندهی ات، نالههای آروم، زمزمهی «دوست دارم»های جیمین…
و بیرون، ماه کامل بالای سئول میدرخشید.
خون، عشق، درد… همهچیز به آخر خط رسید.
و این بار، پایانش خوش بود.
تموم. 💍❤️
✍️ نویسنده: غزل
امیدوارم دوست داشته باشید اینم پارت اخر رمان جیمین و ات بود دوستتون دارم ♥💜🥺
دو سال بعد – بهار
هوای سئول گرم و پر از بوی شکوفههای گیلاس بود.
حیاط خونهی قدیمی یونگی پر از گلهای سفید و صورتی شده بود و زیر آفتاب ملایم میدرخشید.
صندلیهای سفید، ریسههای کوچک طلایی، صدای ویولن آروم که «کانت هِلپ فالینگ این لاو» رو میزد… همهچیز مثل رویا بود.
ات وسط راهرو ایستاده بود، دستش تو دست یونگی.
لباس عروس سادهی سفیدش تا زمین میرسید، تاج گل طبیعی روی موهاش، و یه لبخند لرزون روی لبش.
یونگی کت و شلوار خاکستری تنش بود، کراواتش رو شل کرده بود (همونجوری که همیشه دوست داشت) و با چشمایی که هنوز یه کم قرمز بود بهش نگاه میکرد.
یونگی آروم دست ات رو فشار داد.
«آمادهای؟»
ات نفس عمیقی کشید و سرشو تکون داد.
«تو چی؟ میتونی؟»
یونگی خندهی کوتاهی کرد، خندهای که دیگه غم نداشت.
«دو سالِ تمام طول کشید تا بتونم. ولی آره… میتونم.
اون مردی که اونجا وایستاده، بهترین چیزیه که بعد از من میتونی داشته باشی.»
درِ چوبی باز شد.
مهمونا بلند شدن.
جیمین اونطرف راهرو، زیر طاق گلها ایستاده بود. کت و شلوار مشکی، موهاش مرتب، چشماش پر از اشک، ولی لبخندش… لبخندی که دنیا رو روشن میکرد.
وقتی چشمش به ات افتاد، نفسش بند اومد.
ات قدم برداشت. یونگی کنارش راه میرفت، آروم و مطمئن.
هر قدم، یه خاطره.
اولین بوسهی دزدکی تو اتاق جیمین…
شبی که یونگی رفت و بارون همهچیز رو شست…
روزایی که یونگی غیبش زد و فقط پیام میداد «زندهام»…
شبی که یونگی برگشت، مست و گریهکنان، و جلوی درِ خونهی جیمین زانو زد و گفت:
«اگه واقعاً خوشحالش میکنی… من دیگه جلوتو نمیگیرم. فقط قول بده هیچوقت تنهاش نذاری.»
حالا همون مرد، برادرش، دستش رو تو دست جیمین میذاشت.
یونگی وایستاد.
جیمین قدم جلو گذاشت.
یونگی یه لحظه به جیمین نگاه کرد، بعد دست ات رو تو دست جیمین گذاشت و آروم گفت:
«دیگه مال توئه.
از امروز به بعد، اگه یه قطره اشک از چشمش بیاد… خودم میام سراغت.»
جیمین با چشمایی پر اشک سرشو تکون داد.
«قول میدم، یونگی.
تا آخر عمرم.»
یونگی لبخند زد، یه لبخند واقعی، بعد رفت عقب و کنار مامانشون نشست.
کشیش پرسید:
«پارک جیمین، آیا این زن را به همسری میپذیری…؟»
جیمین صداش لرزید:
«آره… هزار بار آره.»
«کیم ات، آیا این مرد را به همسری میپذیری…؟»
ات اشکاش ریخت، ولی محکم گفت:
«آره… با تمام وجودم.»
حلقهها رد و بدل شد.
حلقهی جیمین ساده بود، نقرهای مات با یه خط طلایی ظریف داخلش.
حلقهی ات هم همینطور، ولی داخلش حک شده بود:
«تا ابد، فقط تو – جیمین»
جیمین حلقه رو تو انگشتش کرد، بعد دست ات رو گرفت، بالا برد و جلوی همه بوسید.
بعد خم شد، پیشونیشو به پیشونی ات چسبوند و آروم گفت:
«دیگه هیچوقت تنهات نمیذارم. حتی اگه یونگی بیاد با چاقو دنبالم.»
ات خندید، اشکاش روی گونهش ریخت.
«اون دیگه نمیاد… خودش حلقه رو برامون خرید.»
جیمین خندهش گرفت، بعد دیگه طاقت نیاورد.
جلوی همه، محکم بغلش کرد و بوسیدش.
بوسهای طولانی، پر از عشق، پر از قول، پر از پایان تمام دردا.
مهمونا دست زدن.
یونگی ایستاد، بلند دست زد، اشک تو چشاش بود، ولی لبخندش واقعیترین لبخند دو سال گذشته بود.
شب، بعد از مراسم، جیمین و ات تو بالکن خونهی جدیدشون ایستاده بودن.
شهر زیر پاشون روشن بود، آسمون پر ستاره.
جیمین از پشت بغلش کرد، چونهش رو شونهی ات گذاشت.
«حالا دیگه رسماً مال منی، خانم پارک جیمین.»
ات برگشت، دستاشو دور گردن جیمین انداخت.
«و تو برای همیشه مال منی، آقای پارک.»
جیمین خم شد، لباشو آروم گذاشت رو لباش.
«یونگی امروز بهم گفت یه چیزی…
گفت: حالا که تو رو داره، من میتونم دوباره نفس بکشم.»
ات اشکاش ریخت، ولی این بار از خوشحالی.
«ما هیچوقت اونو از دست ندادیم…
اون همیشه برادرمه. تو همیشه عشقمی.»
جیمین دوباره بوسیدش، این بار عمیقتر، طولانیتر.
بعد ات رو بغل کرد، بلندش کرد و برد داخل اتاقی که از امشب برای همیشه مال اونا بود.
در بسته شد.
صدای خندهی ات، نالههای آروم، زمزمهی «دوست دارم»های جیمین…
و بیرون، ماه کامل بالای سئول میدرخشید.
خون، عشق، درد… همهچیز به آخر خط رسید.
و این بار، پایانش خوش بود.
تموم. 💍❤️
✍️ نویسنده: غزل
امیدوارم دوست داشته باشید اینم پارت اخر رمان جیمین و ات بود دوستتون دارم ♥💜🥺
- ۵.۶k
- ۱۱ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط