تک پارتی ایزانا
تک پارتی ایزانا
دست هاش رو دور کمر دخترک حلقه کرد.
موهاشو بوسید و اروم گفت: تو فقط مال منی... کسی حق نداره بهت نزدیک بشه ملکه.
و در جواب شنید: معلومه پادشاه! من کسی جز تو رو نمی بینم!
ایزانا: خوبه ملکه... نظرت چیه بریم بیرون؟
ا.ت: اما الان دوی شبه
ایزانا: خوبیش همینه. انگار کل توکیو قلمروی ماست و ما تنها افراد اونجاییم!
ا.ت: اینم دیدگاه توعه دیگه!
سوار موتور شدیم و رفتیم سمت شیبویا.
ا.ت: ایزانا میدونی چی جالبه...؟ اینکه هفت ساله از یوکوهاما اومدم توکیو ولی هنوز هم اینجا ها برام انگار توی شب ناآشناس. خیلی قشنگه این خیابون ها،
مخصوصا توی شب تاریک که ساختمون ها با بنر های برقی می درخشن.
ولی ترسناکه. حس میکنم قراره اینجا گم بشم...
ایزانا: من از بچگیم اینجا بزرگ شدم، ولی می فهمم چی میگی؛ انگار یه قشنگی و در عین حال ترسناکی خودشو داره...
ولی میدونی ملکه؟ هیچی اندازه ی تو قشنگ نیست!
ا.ت: ممنونم پادشاه
همینطور که داشتیم حرف میزدیم، دستش رو از پشت دورم حلقه کرد و خودشو چسبوند بهم.
ا.ت: ایزانااااا ! من گشنمه. دیدی چند متر پایین تر یه پاساژ بود؟ توی اون پاساژ یه کافه هست که معمولا تا 3 بازه. بریم اونجا
ایزانا: باشه
رفتیم داخل پاساژ.
همه ی مغازه ها بسته بود ولی ا.ت همینطوری داشت ویترین هارو نگاه می کرد.
ا.ت: وای ایزانااا این پیراهنه رو ببیننن. یادت باشه فردا حتما بیام بگیرمششش.
ایزانا: کوچولو تو کلا 160 سانتی. این برای قد بلنداس
ا.ت: بی ادبببب خب سایز بندی دارههه.
ایزانا: باشه باشه گشنته الان زده به سرت.
رفتیم توی کافه و رامن سفارش دادیم.
ا.ت: ایزانا این رامن خیلی خوشمزس! نه؟
ایزانا: اره...خیلی خوبه...
یهو زیر پام انگاری خالی شد و نفس نفس زنان بلند شدم. بازم اون خواب لعنتی.
به ساعت نگاه کردم. 7 صبح ششم اگوست.
اوه اره... امروزه.
بلند شدم و رفتم سمت پاساژ. اون پیراهن بلند رو خریدم.
همین بود که دوست داشت؛ نه؟
اره، هر طور حساب می کنم براش بلنده. رفتم سمت کافه و یه رامن سفارش دادم و خوردم.
ایزانا: خیلی خوشمزس
رفتم خونه و لباس رو کادو کردم و گذاشتم توی جعبه کادو.
ایزانا: خب ا.ت! دارم میام
موتورم رو روشن کردم و رفتم سمت خونه ی جدیدش. البته یک سال میشه اونجا زندگی می کنه.
رسیدم به خونش و نشستم کنارش.
ایزانا: سلام ا.ت! برات اون پیراهنی که یکسال پیش ازم خواستی بخرم رو خریدم! امیدوارم خوشت بیاد، هر چند واقعا برات بلنده!!
اون کافهه که گفتی، الان دیگه 9 شب می بنده. اونم بعد رفتن تو ناراحته انگار!
ملکه، باز خواب شبی که رفتی رو دیدم. نمیدونم تلخه یا نه. ولی، امیدوارم بازم هر طور شده همو ببینیم.
خداحافظ، ملکه!
بعدش، پسرک از قبرستان خارج شد. در حالی که داشت به ملکه ی فوت شدش فکر می کرد...!
دست هاش رو دور کمر دخترک حلقه کرد.
موهاشو بوسید و اروم گفت: تو فقط مال منی... کسی حق نداره بهت نزدیک بشه ملکه.
و در جواب شنید: معلومه پادشاه! من کسی جز تو رو نمی بینم!
ایزانا: خوبه ملکه... نظرت چیه بریم بیرون؟
ا.ت: اما الان دوی شبه
ایزانا: خوبیش همینه. انگار کل توکیو قلمروی ماست و ما تنها افراد اونجاییم!
ا.ت: اینم دیدگاه توعه دیگه!
سوار موتور شدیم و رفتیم سمت شیبویا.
ا.ت: ایزانا میدونی چی جالبه...؟ اینکه هفت ساله از یوکوهاما اومدم توکیو ولی هنوز هم اینجا ها برام انگار توی شب ناآشناس. خیلی قشنگه این خیابون ها،
مخصوصا توی شب تاریک که ساختمون ها با بنر های برقی می درخشن.
ولی ترسناکه. حس میکنم قراره اینجا گم بشم...
ایزانا: من از بچگیم اینجا بزرگ شدم، ولی می فهمم چی میگی؛ انگار یه قشنگی و در عین حال ترسناکی خودشو داره...
ولی میدونی ملکه؟ هیچی اندازه ی تو قشنگ نیست!
ا.ت: ممنونم پادشاه
همینطور که داشتیم حرف میزدیم، دستش رو از پشت دورم حلقه کرد و خودشو چسبوند بهم.
ا.ت: ایزانااااا ! من گشنمه. دیدی چند متر پایین تر یه پاساژ بود؟ توی اون پاساژ یه کافه هست که معمولا تا 3 بازه. بریم اونجا
ایزانا: باشه
رفتیم داخل پاساژ.
همه ی مغازه ها بسته بود ولی ا.ت همینطوری داشت ویترین هارو نگاه می کرد.
ا.ت: وای ایزانااا این پیراهنه رو ببیننن. یادت باشه فردا حتما بیام بگیرمششش.
ایزانا: کوچولو تو کلا 160 سانتی. این برای قد بلنداس
ا.ت: بی ادبببب خب سایز بندی دارههه.
ایزانا: باشه باشه گشنته الان زده به سرت.
رفتیم توی کافه و رامن سفارش دادیم.
ا.ت: ایزانا این رامن خیلی خوشمزس! نه؟
ایزانا: اره...خیلی خوبه...
یهو زیر پام انگاری خالی شد و نفس نفس زنان بلند شدم. بازم اون خواب لعنتی.
به ساعت نگاه کردم. 7 صبح ششم اگوست.
اوه اره... امروزه.
بلند شدم و رفتم سمت پاساژ. اون پیراهن بلند رو خریدم.
همین بود که دوست داشت؛ نه؟
اره، هر طور حساب می کنم براش بلنده. رفتم سمت کافه و یه رامن سفارش دادم و خوردم.
ایزانا: خیلی خوشمزس
رفتم خونه و لباس رو کادو کردم و گذاشتم توی جعبه کادو.
ایزانا: خب ا.ت! دارم میام
موتورم رو روشن کردم و رفتم سمت خونه ی جدیدش. البته یک سال میشه اونجا زندگی می کنه.
رسیدم به خونش و نشستم کنارش.
ایزانا: سلام ا.ت! برات اون پیراهنی که یکسال پیش ازم خواستی بخرم رو خریدم! امیدوارم خوشت بیاد، هر چند واقعا برات بلنده!!
اون کافهه که گفتی، الان دیگه 9 شب می بنده. اونم بعد رفتن تو ناراحته انگار!
ملکه، باز خواب شبی که رفتی رو دیدم. نمیدونم تلخه یا نه. ولی، امیدوارم بازم هر طور شده همو ببینیم.
خداحافظ، ملکه!
بعدش، پسرک از قبرستان خارج شد. در حالی که داشت به ملکه ی فوت شدش فکر می کرد...!
۲۰.۰k
۱۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.