نزدیک ظهر بود...هوا داغ داغ..
نزدیک ظهر بود...هوا داغ داغ..
خورشید با خشم به زمین می تابید..
تند قدم برمی داشتم تا سریع تر به خانه برسم..
پیاده رو خلوت بود...پسری همراه مادرش جلوی من حرکت می کردند..
پسربچه بستنی دردست داشت..که از شدت گرما داشت آب می شد(آب که چه عرض کنم ، داشت تبخیر شد..)
«چند لحظه بعد..»
نزدیک خانه بودم...که چیزی توجه مرا جلب کرد..
۲۰ ،۳۰ متر جلوتر ؛ عده ای دور چیزی حلقه زده بودند..آن هم در این گرما..
کنجکاو شدم...جلورفتم و چند نفری را کنار زدم تا رسیدم صف اول..
آن وسط یک شیء قهوه ای رنگ بود به شکل مکعب مستطیل..یک گله آدم هم دورش(البته بلانسبت خودم..)
چیز غریبی بود...کسی نمی دانست چیست وبه چه درد می خورد!!؟
جوان سبزه ای جلو رفت و آن را برداشت. شروع کرد به وررفتن با آن..
به حرف آمد که: ..«چند صفحه ای کاغذ است در روکشی از مقوا ...روی کاغذ ها هم چیزهایی نوشته!!»
پیرمردی که انگار چیزی فهمیده بود ؛جلو رفت و شیء مذکور را ازجوان گرفت و به دقت برانداز کرد...
ناگهان فریاد زد «کتاب»....جمعیت همه گوش شدند!!
«وقتی جوان بودم چندتایی از این ها دیده ام ..می گفتند با آدم حرف می زند»
کسی به حرف های پیرمرد اعتنا نکرد..
«مگر کاغذ حرف می زند!!»..
این جمله را هم از اطرافم می شنیدم وهم از درونم...
به هرحال ...
مردم که چیزی دستگیرشان نبود لبخند بر لب متفرق شدند وپیرمرد را با شیء سخنگویش تنها گذاشتند...
من هم به راه افتادم ....
اما این بار آهسته تر قدم بر می داشتم...
ذهنم آن قدر مشغول بود که گرما هوا را حس نمی کردم...
«چگونه چند تکه کاغذ با آدم حرف می زند؟!!..
این هم وسایل پیشرفته هنوز نمی توانند با آدم حرف بزنند!!..آن وقت این..»
صدای بوق ماشینی مرا به خود آورد .. دوباره سرعت قدم هایم بالا رفت.... همه چیز به حالت عادی برگشته بود!!
این ها را بی خیال ..اصل حالتان چطور است؟!..به نظرتان داستان تخیلی بود یا واقعی ..!!
یعنی ممکن است روزی فرا رسد که کتاب اینقدر ناشناخته وغریب باشد..
حرف چی؟!...به نظرتان کتاب می تواند حرف بزند؟!!!
پاسخش با خودتان!! ...برویم سراغ معرفی:
«..به کافه کتاب خوش آمدید ..»
کلبه ای است درویشی سقفش همه دل، دیوارهایش همه دل، میز وصندلی اش همه دل!!
قهوه ونسکافه هم نداریم ....فقط کتاب!!(البته کتاب هایمان هم از جنس دل است)
روزانه در دونوبت صبح وشب در خدمتتان خواهم بود حتی درایام تعطیل!!(پس خیلی بیکاری....!!)
خلاصه این که دعوتید به یک فنجان کتاب..
با حضورتان محفل ما را گرم خواهید کرد..
پست بعدی ۱۰ شب!!!
«یا حق»
۹۷/۴/۲۵
به قلم آقای کافه چی(خودم)
کافه چی فامیلیم نیست ها!!!کافه چی صدام کنید.
خورشید با خشم به زمین می تابید..
تند قدم برمی داشتم تا سریع تر به خانه برسم..
پیاده رو خلوت بود...پسری همراه مادرش جلوی من حرکت می کردند..
پسربچه بستنی دردست داشت..که از شدت گرما داشت آب می شد(آب که چه عرض کنم ، داشت تبخیر شد..)
«چند لحظه بعد..»
نزدیک خانه بودم...که چیزی توجه مرا جلب کرد..
۲۰ ،۳۰ متر جلوتر ؛ عده ای دور چیزی حلقه زده بودند..آن هم در این گرما..
کنجکاو شدم...جلورفتم و چند نفری را کنار زدم تا رسیدم صف اول..
آن وسط یک شیء قهوه ای رنگ بود به شکل مکعب مستطیل..یک گله آدم هم دورش(البته بلانسبت خودم..)
چیز غریبی بود...کسی نمی دانست چیست وبه چه درد می خورد!!؟
جوان سبزه ای جلو رفت و آن را برداشت. شروع کرد به وررفتن با آن..
به حرف آمد که: ..«چند صفحه ای کاغذ است در روکشی از مقوا ...روی کاغذ ها هم چیزهایی نوشته!!»
پیرمردی که انگار چیزی فهمیده بود ؛جلو رفت و شیء مذکور را ازجوان گرفت و به دقت برانداز کرد...
ناگهان فریاد زد «کتاب»....جمعیت همه گوش شدند!!
«وقتی جوان بودم چندتایی از این ها دیده ام ..می گفتند با آدم حرف می زند»
کسی به حرف های پیرمرد اعتنا نکرد..
«مگر کاغذ حرف می زند!!»..
این جمله را هم از اطرافم می شنیدم وهم از درونم...
به هرحال ...
مردم که چیزی دستگیرشان نبود لبخند بر لب متفرق شدند وپیرمرد را با شیء سخنگویش تنها گذاشتند...
من هم به راه افتادم ....
اما این بار آهسته تر قدم بر می داشتم...
ذهنم آن قدر مشغول بود که گرما هوا را حس نمی کردم...
«چگونه چند تکه کاغذ با آدم حرف می زند؟!!..
این هم وسایل پیشرفته هنوز نمی توانند با آدم حرف بزنند!!..آن وقت این..»
صدای بوق ماشینی مرا به خود آورد .. دوباره سرعت قدم هایم بالا رفت.... همه چیز به حالت عادی برگشته بود!!
این ها را بی خیال ..اصل حالتان چطور است؟!..به نظرتان داستان تخیلی بود یا واقعی ..!!
یعنی ممکن است روزی فرا رسد که کتاب اینقدر ناشناخته وغریب باشد..
حرف چی؟!...به نظرتان کتاب می تواند حرف بزند؟!!!
پاسخش با خودتان!! ...برویم سراغ معرفی:
«..به کافه کتاب خوش آمدید ..»
کلبه ای است درویشی سقفش همه دل، دیوارهایش همه دل، میز وصندلی اش همه دل!!
قهوه ونسکافه هم نداریم ....فقط کتاب!!(البته کتاب هایمان هم از جنس دل است)
روزانه در دونوبت صبح وشب در خدمتتان خواهم بود حتی درایام تعطیل!!(پس خیلی بیکاری....!!)
خلاصه این که دعوتید به یک فنجان کتاب..
با حضورتان محفل ما را گرم خواهید کرد..
پست بعدی ۱۰ شب!!!
«یا حق»
۹۷/۴/۲۵
به قلم آقای کافه چی(خودم)
کافه چی فامیلیم نیست ها!!!کافه چی صدام کنید.
۷۸۲
۲۵ تیر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.