دستش رو قلبم بودهر وقت می فهمید حالم خوش نیست همین کار

دستش رو قلبم بود.هر وقت می فهمید حالم‌ خوش نیست، همین کار رو می کرد. می گفت من از زبونت که نمی تونم حرف‌بکشم ولی قلبت با من حرف می زنه. راست می گفت. با قلبم خیلی رفیق بود.‌ موهاش رو از جلوی صورتش کنار زدم و گفتم به حرفاش گوش کردی؟ چی میگه؟ خندید و گفت خصوصیه. سرش رو گذاشت رو قلبم و شروع کرد آروم حرف زدن. نمی دونستم چی داره میگه ولی انگار داشتن با هم درد و دل می کردن. دوربین سلفی گوشی رو روشن کردم و گرفتم بالای سرش... می خواستم ببینم داره چیکار می کنه. داشت پوست لبش رو می کَند. سرش رو از روی سینه م بلند کردم و گفتم لب هات رو ببین، خون اومد. باز داری ناراحتی ت رو سر شراب های من خالی می کنی؟ صورتش رو آورد جلو و گفت هان... چیه؟ شراب خونی دوست نداری؟
یه پیک ... دو پیک ... ده پیک. حالم که جا اومد تو بغلم دراز کشید. بهش گفتم قلبم چیزی بهت نگفت؟ یه لبخند زد و گفت قلبت میگه خسته ای... می خوای بریم سفر؟ گفتم سفر نه... دلم بی خبری می خواد. از همه چی ،‌از همه کس... بریم یه جای دور ... یه جا که خودم باشم و خودت... یه جهان دو نفره... خسته ام از شلوغی...
رفت تو فکر... شروع کرد پوست لبش رو کندن... دستش رو گرفتم و گفتم با توام زیبا... بریم یه جای دور؟

#حسین_حائریان
دیدگاه ها (۰)

فرصتی نبود .لحظه اش رسیده بود که باز هم چشم های تو را ببینم ...

عزیزم، بعد از باران‌ها و برف‌ها به من برگرد، به من که هنوز ا...

کنارهم رو پشت بوم دراز کشیده بودیم و داشتیم به ماه و ستاره‌ه...

این آخرین بار است که آبادی تمام شهر ها را درون چشم هایت میبی...

کف دستم رو نگاه کرد و گفت گمشده داری. این خط که شبیه هشت هست...

بهم گفت, عشق ' مثل بازی می مونه. تو هر بازی یکی می بره یکی م...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط