عشق تصادفی
#عشق_تصادفی
p.۱۲
ویو ا.ت
ساعت دوازده شب
سرم درد میکنه حالم خوب نیست و نمی تونم بخوابم انگار یکی داره داد میزنه
صدا:فکر کردی من عاشق چشم و ابروت بودم معلومه که نه تو از همون اول خیلی رو مخ همه مون بودی واقعا نمیفهمم مامانبزرگ و بابا از چی تو خوششون اومده بود فقط چون یه کم بیشتر از بقیه چاپلوسی کردی گفتن برو ما کوک رو میدیم به تو من هم بدبخت کردن
کنجکاویم گل کرده بود به این هم فکر نکردم که لازم نیست برم و میتونم بفهمم کی داره داد و بیداد میکنه
نشستم لبه ی تخت تا خواستم بلند شم فهمیدم پاهام جون بلند شدن رو ندارن داشتم می افتادم و توی راه زمین آباژور روی میز رو گرفتم و اون هم با من افتاد و چون سیمش به سیم تلویزیون وصل بود تلوزیون هم از روی میزش افتاد و یه صدای خیلی بلند داد گوشم مثل زمان تصادف سوت کشید پرستار بدو بدو اومد سمتم
پرستار: مگه با این اتاق کشتی گرفتی ؟ اینجا چرا اینجوری شده؟
یه لحظه آقای جونگ اومد بالای سرم نشست کنارم و دو دستش رو از زیر بازوم رد کرد
دستاش درست کنار سینه هام بود خیلی معذب شدم ولی چرا انقدر دستاش سرده تا فهمیدم دست هاش رو بد جایی گذاشته سریع خودم رو ازش دور کردم و کشیدم تا لبه پایینی تخت
احساس بدی داشتم تا حالا کسی اینطوری بهم دست نزده بود
یوجین هم که بود اول اجازه میگرفت همینطوری بهش زل زدم و توی این فکر هام
کوک: ها چیه آدم ندیدی
بدنم سرد شده خیلی سردمه حالم خوب نیست انگار دارم بیهوش میشم جونگ داره میاد سمتم دستش رو گذاشت روی صورتم
کوک: خیلی تب داری حالت خوبه ؟؟؟
نمیدونم چیشد ولی افتادم روی زمین
کوک: پرستار پرستار بیا این حالش خوب نیست
پرستار:بله اقا
کوک:بابا گفتم این حالش خوب نیست
پرستار:یاااا خدااااااااا چقدر تب داره این اینطوری نبود
بین خواب و بیداری بودم اما می تونستم تشخیص بدم که چه اتفاقی دور و برم میافته کوک من رو بلند کردو گذاشت روی تخت تا من رو گذاشت روی تخت دیگه از این حالم خارج شدم دیگه هیچی نفهمیدم
ویو کوک
تا گذاشت روی تخت شروع کرد به هزیون گفتن
ا.ت: یوجین تویی
منهم دست پاچه شدم و گفتم آره یه نگاه به دستش کردم که پیچیده بود به دستم و داشت چنگ میزد
ا.ت:یوجین من رو میبخشی ؟
کوک :اره میبخشمت(با دست پاچگی)
ا.ت:میشه بغلم کنی
کوک:بغلت کنم؟
ا.ت:
_____________
دیگه نمیزارم لایک که نمیکنید
p.۱۲
ویو ا.ت
ساعت دوازده شب
سرم درد میکنه حالم خوب نیست و نمی تونم بخوابم انگار یکی داره داد میزنه
صدا:فکر کردی من عاشق چشم و ابروت بودم معلومه که نه تو از همون اول خیلی رو مخ همه مون بودی واقعا نمیفهمم مامانبزرگ و بابا از چی تو خوششون اومده بود فقط چون یه کم بیشتر از بقیه چاپلوسی کردی گفتن برو ما کوک رو میدیم به تو من هم بدبخت کردن
کنجکاویم گل کرده بود به این هم فکر نکردم که لازم نیست برم و میتونم بفهمم کی داره داد و بیداد میکنه
نشستم لبه ی تخت تا خواستم بلند شم فهمیدم پاهام جون بلند شدن رو ندارن داشتم می افتادم و توی راه زمین آباژور روی میز رو گرفتم و اون هم با من افتاد و چون سیمش به سیم تلویزیون وصل بود تلوزیون هم از روی میزش افتاد و یه صدای خیلی بلند داد گوشم مثل زمان تصادف سوت کشید پرستار بدو بدو اومد سمتم
پرستار: مگه با این اتاق کشتی گرفتی ؟ اینجا چرا اینجوری شده؟
یه لحظه آقای جونگ اومد بالای سرم نشست کنارم و دو دستش رو از زیر بازوم رد کرد
دستاش درست کنار سینه هام بود خیلی معذب شدم ولی چرا انقدر دستاش سرده تا فهمیدم دست هاش رو بد جایی گذاشته سریع خودم رو ازش دور کردم و کشیدم تا لبه پایینی تخت
احساس بدی داشتم تا حالا کسی اینطوری بهم دست نزده بود
یوجین هم که بود اول اجازه میگرفت همینطوری بهش زل زدم و توی این فکر هام
کوک: ها چیه آدم ندیدی
بدنم سرد شده خیلی سردمه حالم خوب نیست انگار دارم بیهوش میشم جونگ داره میاد سمتم دستش رو گذاشت روی صورتم
کوک: خیلی تب داری حالت خوبه ؟؟؟
نمیدونم چیشد ولی افتادم روی زمین
کوک: پرستار پرستار بیا این حالش خوب نیست
پرستار:بله اقا
کوک:بابا گفتم این حالش خوب نیست
پرستار:یاااا خدااااااااا چقدر تب داره این اینطوری نبود
بین خواب و بیداری بودم اما می تونستم تشخیص بدم که چه اتفاقی دور و برم میافته کوک من رو بلند کردو گذاشت روی تخت تا من رو گذاشت روی تخت دیگه از این حالم خارج شدم دیگه هیچی نفهمیدم
ویو کوک
تا گذاشت روی تخت شروع کرد به هزیون گفتن
ا.ت: یوجین تویی
منهم دست پاچه شدم و گفتم آره یه نگاه به دستش کردم که پیچیده بود به دستم و داشت چنگ میزد
ا.ت:یوجین من رو میبخشی ؟
کوک :اره میبخشمت(با دست پاچگی)
ا.ت:میشه بغلم کنی
کوک:بغلت کنم؟
ا.ت:
_____________
دیگه نمیزارم لایک که نمیکنید
۱.۷k
۰۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.