عشق تصادفی
#عشق_تصادفی
p.13
ویو کوک
ا.ت:اره دیگه
من هم کنارش دراز کشیدم و بغلش کردم بعد از چند دقیقه خوابش برد تا خواستم ولش کنم یوری اومد داخل چشماش پر از اشک بود همین طوری ایستاده بود و من رو نگاه میکرد که روی تخت دراز کشیدم و دستم دور کمر ا.ت
یوری:من فکر میکردم چون عصبی بودی گفتی دوستم نداری پس واقعا میگفتی (با جیغ)
کوک: ساکت شو مگه نمیبینی خوابه حالش خوب نیست (با داد اروم)
ا.ت چشماش رو باز کرد
ا.ت:یوجین این کیه (با خواب آلودگی)
یوری: یوجین کیه (با گریه)
کوک:یک این که من نمیدونم یوجین کیه دو ساکت شو
بلند شدم و رفتم به سمت در توی فاصله در تا تخت مچ دست یوری رو گرفتم و بردم بیرون از اتاق هلش دادم گوشه راهرو نشست روی زمین و من هم نشستم جلوش و گفتم
کوک:ببین یوری من نمیخوام تو از اینجا بری چون یه جاهایی بهت لازم داریم اما وای بحالت اگر بدون اینکه بهت اجازه بدم یا خودم بیام پیشت بیای جلوی چشمم فهمیدی یا دوباره بگم
یوری:ف ف فهمیدم (با لکنت)
از جلوش پاشدم
کوک: راستی اون بچه هم بنداز
یوری: این یکی رو ن….
نزاشتم حرفش تموم بشه و گفتم
کوک: همین که گفتم اون بچه رو میندازی
رفتم سرم خیلی درد میکنه رفتم توی اتاقم لباسم رو اوض کردم و دراز کشیدم و خوابم برد
ساعت سه شب
ویو ا.ت
اییییی سرم نمیتونم خوب نفس بکشم دارم خفه میشم
شروع کردم اه و ناله کردم که پرستار بیاد زبونم بند اومده
ا.ت: پتسلال پر… کم مک
پرستار در رو باز کردم و اومد پیشم نشست و زیه لیوان اب داد بهم
پرستار:بیا این رو بخور خوب میشی
لیوان رو ازش گرفتم و سر کشیدم و گفتم
ا.ت: همم همم ممنون (نفس نفس زنان)
پرستار:خوش بحالت
ا.ت:چرا ؟چون حالم خوب نیست؟شاید چون مجبورم کل عمرم اینجا باشم؟
پرستار:نه چون دیشب ارباب بغلت کرد بلندت کرد و گذاشتت روی تخت
ا.ت:وات؟ کی؟چرا هیچی یادم نمیاد؟
پرستار:گفتم که حالت خوب نبود به ارباب میگفتی یوجین(با خنده) ا.ت: مسخره نکن اگر همین یوجین نبود من هم الان اینجا نبودم
پرستار:یوجین همون دوست پسرته؟؟
ا.ت: اره همون عوضیه
____________
باشه لایک نکن
لا اقل نظرت رو بهم بگو
🤍🐰🤍
p.13
ویو کوک
ا.ت:اره دیگه
من هم کنارش دراز کشیدم و بغلش کردم بعد از چند دقیقه خوابش برد تا خواستم ولش کنم یوری اومد داخل چشماش پر از اشک بود همین طوری ایستاده بود و من رو نگاه میکرد که روی تخت دراز کشیدم و دستم دور کمر ا.ت
یوری:من فکر میکردم چون عصبی بودی گفتی دوستم نداری پس واقعا میگفتی (با جیغ)
کوک: ساکت شو مگه نمیبینی خوابه حالش خوب نیست (با داد اروم)
ا.ت چشماش رو باز کرد
ا.ت:یوجین این کیه (با خواب آلودگی)
یوری: یوجین کیه (با گریه)
کوک:یک این که من نمیدونم یوجین کیه دو ساکت شو
بلند شدم و رفتم به سمت در توی فاصله در تا تخت مچ دست یوری رو گرفتم و بردم بیرون از اتاق هلش دادم گوشه راهرو نشست روی زمین و من هم نشستم جلوش و گفتم
کوک:ببین یوری من نمیخوام تو از اینجا بری چون یه جاهایی بهت لازم داریم اما وای بحالت اگر بدون اینکه بهت اجازه بدم یا خودم بیام پیشت بیای جلوی چشمم فهمیدی یا دوباره بگم
یوری:ف ف فهمیدم (با لکنت)
از جلوش پاشدم
کوک: راستی اون بچه هم بنداز
یوری: این یکی رو ن….
نزاشتم حرفش تموم بشه و گفتم
کوک: همین که گفتم اون بچه رو میندازی
رفتم سرم خیلی درد میکنه رفتم توی اتاقم لباسم رو اوض کردم و دراز کشیدم و خوابم برد
ساعت سه شب
ویو ا.ت
اییییی سرم نمیتونم خوب نفس بکشم دارم خفه میشم
شروع کردم اه و ناله کردم که پرستار بیاد زبونم بند اومده
ا.ت: پتسلال پر… کم مک
پرستار در رو باز کردم و اومد پیشم نشست و زیه لیوان اب داد بهم
پرستار:بیا این رو بخور خوب میشی
لیوان رو ازش گرفتم و سر کشیدم و گفتم
ا.ت: همم همم ممنون (نفس نفس زنان)
پرستار:خوش بحالت
ا.ت:چرا ؟چون حالم خوب نیست؟شاید چون مجبورم کل عمرم اینجا باشم؟
پرستار:نه چون دیشب ارباب بغلت کرد بلندت کرد و گذاشتت روی تخت
ا.ت:وات؟ کی؟چرا هیچی یادم نمیاد؟
پرستار:گفتم که حالت خوب نبود به ارباب میگفتی یوجین(با خنده) ا.ت: مسخره نکن اگر همین یوجین نبود من هم الان اینجا نبودم
پرستار:یوجین همون دوست پسرته؟؟
ا.ت: اره همون عوضیه
____________
باشه لایک نکن
لا اقل نظرت رو بهم بگو
🤍🐰🤍
۱.۵k
۱۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.