"پارت ۱۰"
"پارت ۱۰"
جی آه:جیمین فورا رفت سمت تسمه و طناب را اورد پایین، دستانم را باز کرد؛ چشمام داشت تار میدید، خیلی حرف ها داشتم براش بزنم ولی تنها اتفاقی که افتاد این بود که توی بغلش بیهوش شدم...
فلش بک به ۲سال قبل
سن یونگی = ۲۶ سن جیمین = ۲۴ سن جی آه =۲۲
جیمین: به قاب عکس مامان و بابا با اون نوار مشکی که گوشه ی قاب بسته بود نگاه میکردم نمیتونستم باور کنم چشمام از گریه می سوخت به جی آه که از شدت گریه خوابش برده و سرش را روی پاهام گذاشته نگاهش میکنم دستی به موهای مشکی اش کشیدم و دوباره در چشمانم اشک جمع شد نگاهم را به سمت یونگی بردم اولین بار بود اشک هایش رامیدیدم با چشمان پر از اشکی که داشت به دیوار تکیه داده بود
یک روز قبل
جیمین: مامان وبابا قرار بود برای کارشون به بوسان برن بعد از خداحافظی کردن و گذاشتن ساک ها داخل صندوق مامان سوار ماشین شد؛ سه تایی داشتیم با مامان حرف میزدیم که صدای فریاد بابا از اون طرف حیاط بلند شد:
«یعنی چی؟ پس اون ۲۰۰ میلیون چی میشه؟ ما باهم قرداد بستیم الو الو...
شیبااال(با فریاد)»
مامان فورا از ماشین پیدا شد و دوید به سمت بابا:
ـــ جی وون چیشده؟
+ پولمون را خوردند.
ـــ کدوم پول؟ نکنه... نکنه اون ۲۰۰میلیون را میگی
+آره(با صدای گرفته)
ـــ ای وای ای وای مرد چند دفعه بهت گفتم اینکار را نکن!
+ حالا من اعصابم داغونه تو هم همینطور نمک بریز رو زخمم؛ فعلا برو سوار شو توی ماشین حرف میزنیم...
مامان با صورت رنگ پریده ای به سمت ما اومد و اخرین خداحافظی اش را کرد و بابا هم از داخل ماشین دستی تکون داد و باهم رفتن...
بعد از رفتن مامان و بابا هر سه تایی رفتیم توی اتاق هامون.
۸ساعت بعد ساعت بعد...
با صدای افتادن چیزی از خواب پریدم، نشستم رو تختم؛ که ناگهان صدای فریاد جی آه بلند شد؛ با سرعت هزار از اتاق رفتم بیرون؛ شوگاهم که اتاقش جلوی اتاق من بود دقیقا با من از اتاق اومد بیرون، من رفتم سمت تلفن که روی زمین افتاده بود و شوگا هم به سمت جی آه، تلفن را برداشتم:
ـــ الو؟
+ الو الو من صداتون را دارم
ـــ شما؟؟؟ چی به خواهر من گفتی؟ هان؟
+من از بیمارستان تماس گرفتم شما نسبتی با آقای جی وون دارید؟
ـــ بله من پسرش هستم اتفاقی افتاده
+متاسفانه ایشون و خانم شون در حادثه ی تصادف بسیار مجروح شدند و لطفا هرچه زودتر خودتون را به بیمارستان برسونید
جیمین:از شدت نگرانی توان حرف زدن نداشتم و ازشدت ترس توان رفتن به بیمارستان را نداشتم.
+ببخشید صدای من را دارید
ــ بله من صداتون را دارم مرسی بابت اطلاع رسانی (با بیحالی)
جی آه:جیمین فورا رفت سمت تسمه و طناب را اورد پایین، دستانم را باز کرد؛ چشمام داشت تار میدید، خیلی حرف ها داشتم براش بزنم ولی تنها اتفاقی که افتاد این بود که توی بغلش بیهوش شدم...
فلش بک به ۲سال قبل
سن یونگی = ۲۶ سن جیمین = ۲۴ سن جی آه =۲۲
جیمین: به قاب عکس مامان و بابا با اون نوار مشکی که گوشه ی قاب بسته بود نگاه میکردم نمیتونستم باور کنم چشمام از گریه می سوخت به جی آه که از شدت گریه خوابش برده و سرش را روی پاهام گذاشته نگاهش میکنم دستی به موهای مشکی اش کشیدم و دوباره در چشمانم اشک جمع شد نگاهم را به سمت یونگی بردم اولین بار بود اشک هایش رامیدیدم با چشمان پر از اشکی که داشت به دیوار تکیه داده بود
یک روز قبل
جیمین: مامان وبابا قرار بود برای کارشون به بوسان برن بعد از خداحافظی کردن و گذاشتن ساک ها داخل صندوق مامان سوار ماشین شد؛ سه تایی داشتیم با مامان حرف میزدیم که صدای فریاد بابا از اون طرف حیاط بلند شد:
«یعنی چی؟ پس اون ۲۰۰ میلیون چی میشه؟ ما باهم قرداد بستیم الو الو...
شیبااال(با فریاد)»
مامان فورا از ماشین پیدا شد و دوید به سمت بابا:
ـــ جی وون چیشده؟
+ پولمون را خوردند.
ـــ کدوم پول؟ نکنه... نکنه اون ۲۰۰میلیون را میگی
+آره(با صدای گرفته)
ـــ ای وای ای وای مرد چند دفعه بهت گفتم اینکار را نکن!
+ حالا من اعصابم داغونه تو هم همینطور نمک بریز رو زخمم؛ فعلا برو سوار شو توی ماشین حرف میزنیم...
مامان با صورت رنگ پریده ای به سمت ما اومد و اخرین خداحافظی اش را کرد و بابا هم از داخل ماشین دستی تکون داد و باهم رفتن...
بعد از رفتن مامان و بابا هر سه تایی رفتیم توی اتاق هامون.
۸ساعت بعد ساعت بعد...
با صدای افتادن چیزی از خواب پریدم، نشستم رو تختم؛ که ناگهان صدای فریاد جی آه بلند شد؛ با سرعت هزار از اتاق رفتم بیرون؛ شوگاهم که اتاقش جلوی اتاق من بود دقیقا با من از اتاق اومد بیرون، من رفتم سمت تلفن که روی زمین افتاده بود و شوگا هم به سمت جی آه، تلفن را برداشتم:
ـــ الو؟
+ الو الو من صداتون را دارم
ـــ شما؟؟؟ چی به خواهر من گفتی؟ هان؟
+من از بیمارستان تماس گرفتم شما نسبتی با آقای جی وون دارید؟
ـــ بله من پسرش هستم اتفاقی افتاده
+متاسفانه ایشون و خانم شون در حادثه ی تصادف بسیار مجروح شدند و لطفا هرچه زودتر خودتون را به بیمارستان برسونید
جیمین:از شدت نگرانی توان حرف زدن نداشتم و ازشدت ترس توان رفتن به بیمارستان را نداشتم.
+ببخشید صدای من را دارید
ــ بله من صداتون را دارم مرسی بابت اطلاع رسانی (با بیحالی)
۵.۳k
۰۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.