سلام یارجان!
سلام یارجان!
بعد از مدتها نامه امروزم را نشر میدهم بین آدمها...
بهار هم آمد...
و یکسال گذشت و من دیگر برایم فرقی ندارد روزها و ماه ها و سالها...
اینجا در شهر ما هوا سرد شده و سوز این روزهایش اصلا شبیه بهار نیست...
همه جا شلوغ و مردم در تلاطم..
دیروز همکارم میگفت باغ فدک پر شده از مسافر...
راستی زاینده رودمان را باز کرده اند و من از تو چه پنهان هر از گاهی میروم روی دهانه های خواجو مینشینم و فکر میکنم اگر تو بودی چقدر زندگی رنگ و بوی متفاوتی داشت...
آدمیزاد است دیگر... یک وقتهایی دلش یک چیزهایی میخواهد که...بگذریم
من اما هنوز آنقدر تهذیب نفس نکرده ام که دلتنگت نشوم وقت دوری...
و حسادت نکنم به همه آدمهایی که نزدیکت هستند...
و چون به حساب و کتاب تو، الهام حق ندارد حسادت کند نمینویسم به چه چیزهای بچه گانه ای حسودیم میشود وقتی پای تو در میان است...
حالا که اینها را مینویسم نشسته ام توی اتاق استراحت، پای سجاده و اذان میگویند و من باید بروم نماز بخوانم و شیفت را تمام کنم...
الهه پیام میدهد:
برگشتی خرید کن...
و من به دختری فکر میکنم که بعد از یکروز کاری سخت تازه باید برود خرید...
و آنقدر خسته است که خودش را به زور میکشد توی خیابان...
و به قول پدر شبیه لاتها قدم برمیدارد...
تا روزها مثل یک مرد زندگی بچرخاند... و شبها با دیدن قوطی خالی عطر آدمی که نیست مثل دختربچه ها اشک بریزد...
نامه ام طولانی شد...
خدا منتظر است...
و راستش را بخواهی تنها خدا دلش برای من تنگ میشود...
#مراقب_خودت_باش
#دوستت_دارم
#الهام_جعفری
#ممنوعه
بعد از مدتها نامه امروزم را نشر میدهم بین آدمها...
بهار هم آمد...
و یکسال گذشت و من دیگر برایم فرقی ندارد روزها و ماه ها و سالها...
اینجا در شهر ما هوا سرد شده و سوز این روزهایش اصلا شبیه بهار نیست...
همه جا شلوغ و مردم در تلاطم..
دیروز همکارم میگفت باغ فدک پر شده از مسافر...
راستی زاینده رودمان را باز کرده اند و من از تو چه پنهان هر از گاهی میروم روی دهانه های خواجو مینشینم و فکر میکنم اگر تو بودی چقدر زندگی رنگ و بوی متفاوتی داشت...
آدمیزاد است دیگر... یک وقتهایی دلش یک چیزهایی میخواهد که...بگذریم
من اما هنوز آنقدر تهذیب نفس نکرده ام که دلتنگت نشوم وقت دوری...
و حسادت نکنم به همه آدمهایی که نزدیکت هستند...
و چون به حساب و کتاب تو، الهام حق ندارد حسادت کند نمینویسم به چه چیزهای بچه گانه ای حسودیم میشود وقتی پای تو در میان است...
حالا که اینها را مینویسم نشسته ام توی اتاق استراحت، پای سجاده و اذان میگویند و من باید بروم نماز بخوانم و شیفت را تمام کنم...
الهه پیام میدهد:
برگشتی خرید کن...
و من به دختری فکر میکنم که بعد از یکروز کاری سخت تازه باید برود خرید...
و آنقدر خسته است که خودش را به زور میکشد توی خیابان...
و به قول پدر شبیه لاتها قدم برمیدارد...
تا روزها مثل یک مرد زندگی بچرخاند... و شبها با دیدن قوطی خالی عطر آدمی که نیست مثل دختربچه ها اشک بریزد...
نامه ام طولانی شد...
خدا منتظر است...
و راستش را بخواهی تنها خدا دلش برای من تنگ میشود...
#مراقب_خودت_باش
#دوستت_دارم
#الهام_جعفری
#ممنوعه
۲۳.۹k
۰۹ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.