خاطرات او

«خاطرات او».
p².
. باران هنوز در حال آمدن است، به سمت آینه می روم . پتو از روی شانه هایم سر میخورد و به زمین می افتد. به چشم های خیس و محزونم در آینه مینگرم ، ناگهان چشم های  خندان و آبی تو به جای دیده ی من در آینه نمایان می‌شود . جلو می آیم تا در آغوشت بگیرم اما بجایش تن من است که با جسم سردی برخورد میکند. مشتم را روی آینه فرود می اورم و روی زمین می افتم .  با دست خونین تکه ای از آینه را در دست میگیرم و خودم را در این تکه ی خونین و کوچک میبینم . آرام تکه را پایین می آورم و روی دستی میکشم که روزی دست گرم تو را داشت . روی زمین افتم و چشمانم را می‌بندم و آخرین چیز از تو خاطره ای کوچکی از تو است که نصیب من میشود . راست میگفتم منی بی تو  وجود ندارد. شاید  در دنیایی دیگر آغوش تو مال من باشد . بالت را می‌بوسم پرنده ی قلبم
.Z.
✍🏻| به‌ قلم: پاتریشیا
دیدگاه ها (۱۱)

۳۰۲ تاییمون مبارک مرسی که کنارم بودید مرسی که انگیز دادید و ...

یه گروه بیش از حد بی نقص

«خاطرات او». p¹.پرده ی اتاقم را کنار میزنم و به بارانی که آر...

منم مثللل جیهوپممممم چه شباهتیی🤣😂

_چشم هایم خیره به چشم های نوزادی ست که تازه به دنیا آمدههمه ...

برو بمیربمیر بمیر بمیر بمیر بمیر تو لیاقت شونو نداری! فقط ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط