خاطرات او
«خاطرات او».
p¹.
پرده ی اتاقم را کنار میزنم و به بارانی که آرام در حال شدت گرفتن است ، می نگرم. قطره هایی که از آغوش ابر جداشده و به زمین پناه می آوردند. نمیدانم چه شد که ناگهان در میان قطره های باران چشم های تو در دیده ام نقش بست . مینشینیم کنار پنجره و پتویم را دورم می پیچم، به خیال آغوش تو که در برم گرفته است. پلک هایم را روی هم میگذارم و سعی میکنم خاطره هایم با تو را در ذهنم به یاد بیاورم ؛ در آخر قلبم مقاومت هارا در هم میشکند و خاطره هایت را در ذهنم آزاد میکند، تا دلیلی بشود برای بغض گلویم . هرچه باران شدید تر میشود، یاد تو در ذهنم پررنگ تر و سنگینی گلویم افزون می شود. به یاد میآورم، زمانی که با هم قدم میزدیم در خیابان های نم زده ای که اطرافش را درختان نارنجی گرفته اند .باد خریف لرزه به تنم می اندازد، اما با این وجود به تو میگویم که چتر را کنار بگذاری و اجازه بدهی قطرات باران در آغوشت فرود بیایند . اما تو آشفته ی خیس شدنت هستی و چتر را محکم تر در دست میگیری، پس از زیر سقفی که برای خیس نشدنمان ساختی، بیرون می آیم و اجازه میدهم قطرات باران تمام تنم را نشانه بگیرند برای فرود آمدن. در چاله های آب می پرم و تورا مسخره میکنم که به چترت چسبیده ای و دوباره با پریدن، آب را به طرف تو میرانم و تو به من خیره شدی و میگزاری خنده هایم در گوشت طنین انداز شود. با یاد آوری آن نگاه، سنگینی گلویم از بین میرود و بجایش این چشم های من است که به یاد گوی آبیت میبارد. پتو را به خودم نزدیک تر میکنم ؛ اما نه، دلم میخواهد اکنون آغوش تو نصیب من باشد. دلم میخواهد بجای دست یخ زده ی من، انگشتان گرم تو اشک هایم را پاک کند. بجای صدای قطرات باران ،صدای تو در گوشم بپیچد و دین و ایمانم را بلغزاند. حالا بجای تو خاطراتت با من همراه است و مونس تنهایی ام شده است.من در خاطرات تو اسیر شده ام، در گذشته گرفتار شده ام . هی چکار میکنی ساکت باش . بی توجه به تو فریاد میزنم که عاشق تو هستم . و میخندم و میگزارم نگاه های مردم اطرافم مرا نشانه بگیرند و دیوانه خطابم کنند . آری من دیوانه ام ، دیوانه ی تو . با صدای رعد و برق، خاطراتم در هم میشکند ،کاش حالا هم بودی و من ترسیده را در آغوشت پنهان میکردی و زمزمه میکردی ، چیزی نیست گاهی طبیعت هم نیاز دارد غصب و ناراحتی خود را نشان بدهد . باران هنوز در حال آمدن است، به سمت آینه می روم . پتو از روی شانه هایم سر میخورد و به زمین می افتد. به چشم های خیس و محزونم در آینه مینگرم ، ناگهان
p¹.
پرده ی اتاقم را کنار میزنم و به بارانی که آرام در حال شدت گرفتن است ، می نگرم. قطره هایی که از آغوش ابر جداشده و به زمین پناه می آوردند. نمیدانم چه شد که ناگهان در میان قطره های باران چشم های تو در دیده ام نقش بست . مینشینیم کنار پنجره و پتویم را دورم می پیچم، به خیال آغوش تو که در برم گرفته است. پلک هایم را روی هم میگذارم و سعی میکنم خاطره هایم با تو را در ذهنم به یاد بیاورم ؛ در آخر قلبم مقاومت هارا در هم میشکند و خاطره هایت را در ذهنم آزاد میکند، تا دلیلی بشود برای بغض گلویم . هرچه باران شدید تر میشود، یاد تو در ذهنم پررنگ تر و سنگینی گلویم افزون می شود. به یاد میآورم، زمانی که با هم قدم میزدیم در خیابان های نم زده ای که اطرافش را درختان نارنجی گرفته اند .باد خریف لرزه به تنم می اندازد، اما با این وجود به تو میگویم که چتر را کنار بگذاری و اجازه بدهی قطرات باران در آغوشت فرود بیایند . اما تو آشفته ی خیس شدنت هستی و چتر را محکم تر در دست میگیری، پس از زیر سقفی که برای خیس نشدنمان ساختی، بیرون می آیم و اجازه میدهم قطرات باران تمام تنم را نشانه بگیرند برای فرود آمدن. در چاله های آب می پرم و تورا مسخره میکنم که به چترت چسبیده ای و دوباره با پریدن، آب را به طرف تو میرانم و تو به من خیره شدی و میگزاری خنده هایم در گوشت طنین انداز شود. با یاد آوری آن نگاه، سنگینی گلویم از بین میرود و بجایش این چشم های من است که به یاد گوی آبیت میبارد. پتو را به خودم نزدیک تر میکنم ؛ اما نه، دلم میخواهد اکنون آغوش تو نصیب من باشد. دلم میخواهد بجای دست یخ زده ی من، انگشتان گرم تو اشک هایم را پاک کند. بجای صدای قطرات باران ،صدای تو در گوشم بپیچد و دین و ایمانم را بلغزاند. حالا بجای تو خاطراتت با من همراه است و مونس تنهایی ام شده است.من در خاطرات تو اسیر شده ام، در گذشته گرفتار شده ام . هی چکار میکنی ساکت باش . بی توجه به تو فریاد میزنم که عاشق تو هستم . و میخندم و میگزارم نگاه های مردم اطرافم مرا نشانه بگیرند و دیوانه خطابم کنند . آری من دیوانه ام ، دیوانه ی تو . با صدای رعد و برق، خاطراتم در هم میشکند ،کاش حالا هم بودی و من ترسیده را در آغوشت پنهان میکردی و زمزمه میکردی ، چیزی نیست گاهی طبیعت هم نیاز دارد غصب و ناراحتی خود را نشان بدهد . باران هنوز در حال آمدن است، به سمت آینه می روم . پتو از روی شانه هایم سر میخورد و به زمین می افتد. به چشم های خیس و محزونم در آینه مینگرم ، ناگهان
- ۳.۶k
- ۲۶ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط