باد لای موهاش شناور بود و داشت اونا نوازش میکرد ناگهان
باد لای موهاش شناور بود و داشت اونا نوازش میکرد ناگهان دلم خواست کاش من جای باد بودم ههههه یعنی چم شده دارم به باد حسودی میکنم ...
یهو در واشد که قبل از اینکه کسی من رو توی بغلش ببینه هلش دادم که منو گذاشت پایین
با دیدن بابا سریع به سمتش رفتم و پریدم بغلش و و اونم از تند رفتار هام خندش گرفت
بابا =پس اومدی دخترم یکم دیر کردی نگران شدم
قد بلندی کردم و گونه بابا رو بوسیدم که پشه اومد جلو و سلام کرد و به بابا دست داد بابا با تعجب دست داد و پرسید =فکر نکن قبلا باهاتون دیدار کرده باشم
پشه لبخندی زد و گفت =بلههه من اهورا حاتمی هستم بابت استخدام اومدم
بابا لباش کش اومد و گفت =بله بله چه عالی بفرمایید
و در خونه رو باز کرد و تعارف کرد که بره داخل نزدیک بود آتیش بگیرم شایدم آتیش گرفته بودم آخه باخودش چی فکر کرده بود اینکه سه قرن پشت من را میافته از اینور به اونور
همش منو میپاد کافی نی اومده واس استخدام و کار که همش رو مخ من باشه ....
لبمو گاز گرفتم اییییی منو باش فکر میکردم که اینو غیر من کسی نمیبینه ن و هر وقت بخواد میبیننش و هر وقت بخواد غیب ...
سریع رفتم داخل که بیخیال اینکه قراره تا چند دقیقه دیگه بدبخت بشم به سرعت رفتم سمت آشپزخونه که چون جوراب پام بود حوری لیز خوردم و چنان خوردم به زمین که زانوم خورد به کنار پله کوچک آشپزخونه و خونی شد انقدر خجالت کشیده بودم برگشتم سمت اون چهار تا چشم تعجب کرده که هر دوشون به سمت من اومدن و
بابا =دخترم چی شد یهو
و دستمو گرفت که پاشدم پشه با عصبانیت بهم نگا کرد شاید واسش تلخ بود اینکه من افتادم و نمیتونه بیاد کلی غر غر کنه شایدم بغلم کنه به زانوم نگا کردم که دیدم زخمی شده و فرمم خونی با اشک گفتم =گندش بزنن
و سریع بلند شدم و با کلافگی گفتم =من طوریم نیس
بابا زینت خانم رو صدا زد که بیاد پانسمان کنه
من =بابا من طوریم نیس نیازی به پانسمان نیس خوبم و فقط فقققققط گشنمه
و طاقت نیاوردم که زدم زیر گریه و سریع بلند شدم واومدم به سمت پله ها و رفتم بالا توی اتاقم و در رو بستم و پشت در نشستم الان با خودت میگی چه کولی بازی ها اما نه من بخاطر گشنگی ناراحت نشدم من واس این ناراحت شدم که بازم ووکی بازم لی دونگ ووک بازم اون چرا اون همیشه برام غذا درست میکرد و نمیذاشت لحظه ای گشنه بشم چرا منو ناراحت نمیکرد چرا گریمو درنمیاورد چراااا من همه چیزش بودم اون همه چیزم بود یعنی الانم همه چیزش منم یعنی توی این سه قرن عاشق کسی نشد یعنی ازدواج نکرد یعنی گناه نداشت یعنی تنها نشد و بلند بلند گریه کردم تا جایی که میشد
زینت خانم =دختر جان خب درو باز کن تا من بهت غذا بدم گریه نداره که چرا اینطوری زجه میزنی
یهو در واشد که قبل از اینکه کسی من رو توی بغلش ببینه هلش دادم که منو گذاشت پایین
با دیدن بابا سریع به سمتش رفتم و پریدم بغلش و و اونم از تند رفتار هام خندش گرفت
بابا =پس اومدی دخترم یکم دیر کردی نگران شدم
قد بلندی کردم و گونه بابا رو بوسیدم که پشه اومد جلو و سلام کرد و به بابا دست داد بابا با تعجب دست داد و پرسید =فکر نکن قبلا باهاتون دیدار کرده باشم
پشه لبخندی زد و گفت =بلههه من اهورا حاتمی هستم بابت استخدام اومدم
بابا لباش کش اومد و گفت =بله بله چه عالی بفرمایید
و در خونه رو باز کرد و تعارف کرد که بره داخل نزدیک بود آتیش بگیرم شایدم آتیش گرفته بودم آخه باخودش چی فکر کرده بود اینکه سه قرن پشت من را میافته از اینور به اونور
همش منو میپاد کافی نی اومده واس استخدام و کار که همش رو مخ من باشه ....
لبمو گاز گرفتم اییییی منو باش فکر میکردم که اینو غیر من کسی نمیبینه ن و هر وقت بخواد میبیننش و هر وقت بخواد غیب ...
سریع رفتم داخل که بیخیال اینکه قراره تا چند دقیقه دیگه بدبخت بشم به سرعت رفتم سمت آشپزخونه که چون جوراب پام بود حوری لیز خوردم و چنان خوردم به زمین که زانوم خورد به کنار پله کوچک آشپزخونه و خونی شد انقدر خجالت کشیده بودم برگشتم سمت اون چهار تا چشم تعجب کرده که هر دوشون به سمت من اومدن و
بابا =دخترم چی شد یهو
و دستمو گرفت که پاشدم پشه با عصبانیت بهم نگا کرد شاید واسش تلخ بود اینکه من افتادم و نمیتونه بیاد کلی غر غر کنه شایدم بغلم کنه به زانوم نگا کردم که دیدم زخمی شده و فرمم خونی با اشک گفتم =گندش بزنن
و سریع بلند شدم و با کلافگی گفتم =من طوریم نیس
بابا زینت خانم رو صدا زد که بیاد پانسمان کنه
من =بابا من طوریم نیس نیازی به پانسمان نیس خوبم و فقط فقققققط گشنمه
و طاقت نیاوردم که زدم زیر گریه و سریع بلند شدم واومدم به سمت پله ها و رفتم بالا توی اتاقم و در رو بستم و پشت در نشستم الان با خودت میگی چه کولی بازی ها اما نه من بخاطر گشنگی ناراحت نشدم من واس این ناراحت شدم که بازم ووکی بازم لی دونگ ووک بازم اون چرا اون همیشه برام غذا درست میکرد و نمیذاشت لحظه ای گشنه بشم چرا منو ناراحت نمیکرد چرا گریمو درنمیاورد چراااا من همه چیزش بودم اون همه چیزم بود یعنی الانم همه چیزش منم یعنی توی این سه قرن عاشق کسی نشد یعنی ازدواج نکرد یعنی گناه نداشت یعنی تنها نشد و بلند بلند گریه کردم تا جایی که میشد
زینت خانم =دختر جان خب درو باز کن تا من بهت غذا بدم گریه نداره که چرا اینطوری زجه میزنی
- ۴۹۵
- ۲۰ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط