armyaa is talking

army_aa is talking:

📜: سطر اول داستان ما....
Part 4
بعد از آن پیام آخر، بعد از آن جمله‌ای که گفت «واقعی‌تر از این نمی‌تونم باشم»،
یک سکوت کوتاه بین ما افتاد.
سکوتی که نه ناراحت‌کننده بود، نه سنگین؛
بلکه شبیه لحظه‌ای بود که قبل از شروع طوفان اتفاق می‌افتد.
آرام، اما پر از پیش‌بینیِ چیزی که هنوز نمی‌شناسی.

در این سکوت، من به گوشی خیره شدم.
نه منتظر پیام بعدی‌اش بودم،
نه دنبال جواب دادن.
فقط…
انگار ذهنم داشت با خودش کشمکش می‌کرد.

از یک طرف،
تمام گذشته‌ام فریاد می‌زد:
«اعتماد نکن.
نذار کسی دوباره نزدیک بشه.
نذار دوباره وابسته بشی.»

و از طرف دیگر،
صدای آرام‌تری بود،
صدایی که انگار از اعماق تاریکی می‌آمد، نه از من:
«تو همین حال خراب،
همین خستگی،
یکی پیدا شده که حرفت رو می‌فهمه.
همین کافی نیست؟»

نمی‌دانم چند دقیقه گذشت.
شاید ده دقیقه،
شاید نیم ساعت،
شاید کمتر.
اما در ذهنم زمان غیرواقعی شده بود؛
انگار تمام زندگی‌ام در یک نقطه ایستاده باشد
و فقط منتظر یک انتخاب کوچک باشد.

بعد از مدتی، دوباره پیام داد.

«پس… از این به بعد، واضح باشیم.
اگر بینمون چیزی هست، بی‌دلیل پنهانش نکنیم.»

جوابش سنگینی خاصی داشت.
نه از جنس عشق، نه از جنس ادعا.
یک جور شفافیت عجیب…
شفافیتی که آدم‌های خسته معمولاً بلد نیستند،
اما او بلد بود.

من لبخند نزدم، خوشحال نشدم، هیجان‌زده نشدم.
تنها چیزی که حس کردم،
یک سکوت آرام در قلبم بود؛
سکوتی که فقط وقتی اتفاق می‌افتد که چیزی واقعی باشد.

نوشتم:

«باشه. ولی عجله نکنیم.»

این‌بار انتظار داشتم دیر جواب بدهد.
اما چند ثانیه بعد پیام آمد.

«عجله نمی‌کنم. فقط نمی‌خوام دو نفر سرد و خسته،
به‌خاطر ترس از صداقت،
چیزی رو که می‌تونه خوب باشه،
خفه کنن.»

این جمله…
تا چند ثانیه فقط نگاهش کردم.
انگار کلمه‌ها مثل قطره‌های آرامی از بین انگشتانم می‌چکیدند و مستقیم می‌افتادند روی رگ‌های قلبم.

و این‌جا بود که اولین‌بار فهمیدم
او فقط یک آدم معمولی نیست.
حرف‌هایش ساده بود،
اما ساده‌بودنش مرده نبود؛
زنده بود…
سنگین بود…
واقعی بود.

از آن شب به بعد،
چیزهای کوچک شروع به تغییر کردند.
نه آن‌قدر بزرگ که کسی متوجه شود،
اما آن‌قدر دقیق که فقط خودم حسش کنم.

مثلاً…
او دیگر فقط جواب نمی‌داد—
می‌پرسید.
می‌خواست بداند روزم چطور گذشته،
حالم چطور است،
چرا خسته‌ام،
چرا ناگهان ساکت می‌شوم.

اما نه با لحن بازجویی
و نه با مهربانی مصنوعی.
فقط با یک شور آرام، یک حضور بی‌وادا،
که آدم را از دور هم گرم می‌کرد.

گاهی جمله‌هایش کوتاه بودند،
گاهی بلند،
اما همیشه یک جنس تاریکی در میانشان پنهان بود.
نه تاریکی ترسناک،
تاریکی واقعی.
تاریکی آدم‌هایی که زیاد شکست خورده‌اند،
زیاد ساکت مانده‌اند،
زیاد جنگیده‌اند
و در نهایت یاد گرفته‌اند چطور آهسته باشند.

در طول روز بعد،
من و او درباره چیزهای بی‌ربط حرف زدیم—
موسیقی، خواب، حس‌های عجیب،
چیزهایی که مردم عادی اهمیت نمی‌دهند.
اما ما می‌دادیم.
چون انگار هر جمله‌ای که رد و بدل می‌شد،
یک قدم کوچک بود.
نه به سمت عشق…
بلکه به سمت شناختن دو روح خسته.

و کم‌کم،
خیلی آرام،
بدون اینکه بدانم،
فهمیدم دیگر به آن پیام‌ها عادت می‌کنم.
به حضورش.
به این‌که یک نفر،
جایی در تاریکی خودش،
به تاریکی من توجه دارد.

پایان روز…
قبل از اینکه بخوابم، آخرین جمله‌ای که برایم فرستاد این بود:

«امشب عجیب آرومم.
نمی‌دونم چرا.
شاید چون حس می‌کنم این شروع…
قرار نیست بی‌معنی باشه.»

و من…
برای اولین‌بار بعد از مدت‌ها،
با یک حس کوچک اما واقعی در سینه‌ام خوابم برد—
حسی شبیه یک نور کوچک در یک اتاق تاریک،
که نمی‌دانی از کجا آمده،
ولی می‌دانی اگر خاموشش کنی،
دوباره در همان تاریکی قدیمی سقوط می‌کنی.
دیدگاه ها (۰)

army_aa is talking:📜: سطر اول داستان ما....Part 5بعد از آن گ...

army_aa is talking:📜: سطر اول داستان ما....Part 6روزها از آن...

army_aa is talking:📜: سطر اول داستان ما...Part 3چند روز از ا...

army_aa is talking: 📜: سطر اول داستان ماPart 2بعد از آن پیام...

این روز ها انگار هم چیز یک جور از بین میرود ادم ها، حرف ها، ...

آدم های صبور..،یه خصوصیت عجیب دارن،بی نهایت لبخند می زنن ......

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط