armyaa is talking

army_aa is talking:

📜: سطر اول داستان ما....
Part 6
روزها از آن شروع عجیب گذشت،
اما هیچ‌چیز شبیه رابطه‌هایی که مردم تعریف می‌کنند نبود.
نه عاشقانه‌های کلیشه‌ای،
نه قربان‌صدقه‌های مصنوعی،
نه وابستگی‌های زودرس.

همه‌چیز یک‌جور سکوت آرام بود…
آرام اما پر از زیرصدا.
مثل نت‌های یک آهنگ قدیمی که از دور پخش می‌شود
و اگر کمی دقیق‌تر گوش کنی،
لرزش کوچکی در آن هست.
لرزی که نمی‌دانی از هیجان است
یا از ترس.

با اینکه تازه «زوج» شده بودیم
اما عجیب بود که راحت بودم.
نه نیاز داشتم نقش بازی کنم،
نه او تظاهر می‌کرد.
هر دو در همان حالِ واقعی خودمان مانده بودیم؛
او با آرامیِ عمیقش
و من با آن خستگی‌ای که هنوز هم مثل سایه دنبالم می‌آمد.

اما درست از همین آرامی…
چیزهای دیگری جوانه زدند.
چیزهایی که حتی اسمش را هم نمی‌شد گذاشت “عشق”.
نه، این حس خیلی خام‌تر بود،
خیلی تاریک‌تر،
خیلی واقعی‌تر.

یک شب
وقتی حرف نمی‌زدیم
وقتی هیچ‌کدام چیزی نمی‌فرستادیم
و فقط «آنلاین»‌مان کنار اسم هم روشن بود…
من یک‌جور اضطراب عجیب احساس کردم.
انگار بودنتش پشت صفحه
برایم مهم‌تر شده بود
از حرف‌زدنش.

بعضی‌ها می‌گویند
سکوت بین دو نفر اگر قشنگ باشد یعنی رابطه سالم است.
اما حقیقتش این نیست.
گاهی سکوت بین دو نفر
بلندتر از هر حرفی می‌شود.

در همان سکوت سنگین،
او اولین کسی بود که پیام داد:

«داری به چی فکر می‌کنی؟
انگار ذهنت اونجایی نیست که بدنت نشسته.»

این جمله دقیقا وسط سینه‌ام نشست.
چون من چیزی نگفته بودم
نشان نداده بودم
اما انگار فهمیده بود.

نوشتم:

«نمیدونم… یه حسی هست که نمی‌تونم توضیحش بدم.»

او سریع جواب نداد.
دو دقیقه، پنج دقیقه، ده دقیقه گذشت.
و من در این فاصله فهمیدم
که چقدر برای اولین‌بار منتظر پیام کسی نشسته‌ام
بدون اینکه خودم را قانع کنم این انتظار طبیعی‌ست.

بالاخره جوابش آمد:

«لازم نیست توضیحش بدی.
بعضی حس‌ها حرف نمی‌شن.
ولی من هستم… همین‌جا.»

و این «هستم»
جای تمام جمله‌های عاشقانه‌ای را گرفت
که هیچ‌وقت دنبالش نبودم.

اما درست از همین شب،
احساسات بینمان تغییر کرد.
نه شدید،
نه واضح،
نه حتی آشکار.
اما تغییر کرد.

صبح روز بعد
او رفتار جدیدی داشت.
مهربان‌تر نبود
اما دقیق‌تر بود.
حرف‌هایش کوتاه‌تر شده بود
اما پرمعنی‌تر.

وقتی نوشتم که حال ندارم،
قبلا می‌گفت: «خسته‌ای؟»
اما حالا نوشت:

«چی اذیتت کرده؟
نه از روی کنجکاوی… از روی اینکه بدونم چطوری کنارت باشم.»

این جمله
بیشتر از هزار «دوستت دارم»ِ مصنوعی می‌ارزید.

همان روز فهمیدم
چیزی بینمان دارد شکل می‌گیرد
نه عاشقانه‌ای روشن،
نه وابستگی کور،
بلکه یک احساس ریز و تاریک
که از میان همه سکوت‌ها
همه شب‌ها
همه مکث‌ها
کم‌کم خودش را نشان می‌داد.

و ترسناک‌تر این بود:
من هم بی‌صدا
داشتم واردش می‌شدم.

بدون این‌که بخواهم
بدون این‌که برنامه‌اش را داشته باشم
بدون اینکه بفهمم چه اتفاقی دارد می‌افتد.

فقط…
آرام آرام،
مثل غبار،
مثل دود،
مثل یک سایه که از پشت نور بیرون می‌آید،
او داشت می‌رفت جایی در زندگی‌ام
که هیچ‌کس قبل از او نرفته بود.

و من فقط نگاه می‌کردم
بدون اینکه جلویش را بگیرم.
دیدگاه ها (۰)

army_aa is talking:📜: سطر اول داستان ما....Part 7جایی بین رو...

army_aa is talking:📜: سطر اول داستان ما....Part 8چند هفته گذ...

army_aa is talking:📜: سطر اول داستان ما....Part 5بعد از آن گ...

army_aa is talking:📜: سطر اول داستان ما....Part 4بعد از آن پ...

ماسه ها قهوه ای رنگ به دخترک احساسی فراتر از ارامش میبخشیدند...

آمـدم گلایه کنم، گفتند:- کم نـق بزن، بقیه هم زندگی و بدبخـتی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط