ببری که همه تصور می کردند آدمیست

ببری که همه تصور می کردند آدمیست
در صورت تو به راه افتاد
و بعد چنگی انداخت در تن رویاهایم
از آن روز به بعد
چشمانم را به سمتی که تو بودی باز کردم
سری به دیوار زدم، برگشتم
در حالی که در تمام این مدت
به آواز سکوتت گوش میدادم
اگر کنار نمی آیی
لا اقل زخمی بزن ، که بدانم زنده ام ...
دیدگاه ها (۲۷)

خسته شدم از این شباز این همه رنجسر اسب های بی سر در خوابم جا...

دستان مادرم همه چیز را از خاطر برده اند:بافتن شبهای بلند زمس...

تنها تو که باشی کنار من، دلم قرص استاصلا تمام قرص ها جز تو ض...

از کسی که به کار بد شما پاسخی نمی‌دهد بترسید؛ او نه شما را م...

yek tarafe part : 9

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط