دستان مادرم همه چیز را از خاطر برده اند

دستان مادرم همه چیز را از خاطر برده اند:

بافتن شبهای بلند زمستان با کلاف آرامش

شستن و رفو کردن پیراهن روز

پختن مربای زردآلوی دوران کودکی من

بستن در به روی تاریکی شب

و آکندن بالش ام از رویاهای زیبا

دستان مادرم همه چیز را از خاطر برده اند

تنها کاری که دستان مادرم به یاد دارند

نوازش است مثل گذشته

لرزان
چهره ام را نوازش می دهد

و حلقه های کبود زیر چشمانم را می زدایند

دیگر بار او مادرم می شود

و من کودکش

دستان مادرم نوازش را از یاد نمی برند
دیدگاه ها (۱۰)

پنجره هاي آن ها با پنجره هاي ما فرق دارد فرق دارد پنجره هاي ...

هیچ کوچه ای خواب ترا ندیدپیش از آن که منعاشقت شومدر زمستانی ...

خسته شدم از این شباز این همه رنجسر اسب های بی سر در خوابم جا...

ببری که همه تصور می کردند آدمیستدر صورت تو به راه افتادو بعد...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط