قراردادعشق
#قرارداد_عشق
پارت ²⁵
پس از حدود دو ساعت رانندگی، ماشینها وارد جادهای فرعی شدند و بالاخره به یک دروازهی بزرگ آهنی رسیدند.
دروازه با صدای آهستهای باز شد و آنها وارد باغی شدند که بیشتر شبیه به یک بهشت کوچک بود.
باغ بیاندازه بزرگ و سرسبز بود. درختان کهنسال، گلهای رنگارنگ، چشمههای کوچک و مسیرهای سنگفرش شدهی بینهایت، همه و همه حس آرامش عجیبی را به ا.ت منتقل میکرد.
عمارت اصلی، یک بنای کلاسیک و باشکوه در مرکز باغ بود که با سنگهای سفید و پنجرههای بزرگ، به نظر میرسید داستانی را در خود پنهان کرده است.
"واو!" ا.ت با دیدن این همه زیبایی، نفسش را در سینه حبس کرد. "اینجا فوقالعادهست!"
جونگ کوک با غرور گفت: "اینجا پاتوق اصلی ماست. جایی که حتی دشمنامون هم جرئت نمیکنن بیان! چون اینجا پر از... راز و رمزه!" او چشمکی زد.
تهیونگ به ا.ت لبخند زد. "خوشت اومد؟"
وقتی پیاده شدند، بوی خاک خیس و گلهای تازه، حس زندگی را در ا.ت بیدار کرد.
آنها وارد عمارت شدند و خدمتکاران مشغول نشان دادن اتاقها به آنها شدند.
ا.ت در اتاقش، پردهها را کنار زد و به منظرهی بینهایت زیبای باغ خیره شد. احساس میکرد قلبش آرامش یافته است.
بعدازظهر، تهیونگ ا.ت را برای قدم زدن در باغ دعوت کرد. جونگ کوک و یونا هم در عمارت مشغول کار بودند. قدم زدن در آن باغ بزرگ، پر از آرامش بود. نسیم خنکی میوزید و بوی گلها مشام ا.ت را پر میکرد.
تهیونگ آرام و با حوصله، دربارهی درختان و گلهای باغ توضیح میداد. برای اولین بار، ا.ت میتوانست چهرهی دیگری از تهیونگ را ببیند؛ چهرهای آرام، کمی رؤیایی و دور از دنیای خنگ و خون.
آنها به سمت یک برکه کوچک رفتند که نیلوفرهای آبی روی سطح آن خودنمایی میکردند. تهیونگ کنار ا.ت نشست و به بازتاب تصویرش در آب نگاه کرد. "اینجا جاییه که من همیشه وقتی نیاز به آرامش دارم، میام."
ا.ت با ملایمت به او نگاه کرد. "پس تو هم نیاز به آرامش داری؟"
تهیونگ لبخندی زد. "بیشتر از چیزی که فکرش رو بکنی." او دستش را به آرامی روی دست ا.ت که کنارش روی نیمکت بود، گذاشت. گرمای دست تهیونگ به قلب ا.ت منتقل شد.
"وقتی اینجام، احساس میکنم از همه چیز دورم. از هر چیزی که مجبوری باشم." تهیونگ نفس عمیقی کشید. "ولی وقتی کنارمی... انگار که همه جا همینقدر آرومه."
ا.ت چشمانش را بست و سرش را به شانه تهیونگ تکیه داد. "منم همین حس رو دارم تهیونگ. کنارت بودن، مثل یه پناهگاهه."
تهیونگ با انگشتانش، موهای ا.ت را نوازش کرد. دلش میخواست زمان همینطور متوقف شود.
#فیک #بی_تی_اس #کره_جنوبی #آرمی #فیکشن#وانشات #سناریو #کیپاپ #جدید#انهایپن
پارت ²⁵
پس از حدود دو ساعت رانندگی، ماشینها وارد جادهای فرعی شدند و بالاخره به یک دروازهی بزرگ آهنی رسیدند.
دروازه با صدای آهستهای باز شد و آنها وارد باغی شدند که بیشتر شبیه به یک بهشت کوچک بود.
باغ بیاندازه بزرگ و سرسبز بود. درختان کهنسال، گلهای رنگارنگ، چشمههای کوچک و مسیرهای سنگفرش شدهی بینهایت، همه و همه حس آرامش عجیبی را به ا.ت منتقل میکرد.
عمارت اصلی، یک بنای کلاسیک و باشکوه در مرکز باغ بود که با سنگهای سفید و پنجرههای بزرگ، به نظر میرسید داستانی را در خود پنهان کرده است.
"واو!" ا.ت با دیدن این همه زیبایی، نفسش را در سینه حبس کرد. "اینجا فوقالعادهست!"
جونگ کوک با غرور گفت: "اینجا پاتوق اصلی ماست. جایی که حتی دشمنامون هم جرئت نمیکنن بیان! چون اینجا پر از... راز و رمزه!" او چشمکی زد.
تهیونگ به ا.ت لبخند زد. "خوشت اومد؟"
وقتی پیاده شدند، بوی خاک خیس و گلهای تازه، حس زندگی را در ا.ت بیدار کرد.
آنها وارد عمارت شدند و خدمتکاران مشغول نشان دادن اتاقها به آنها شدند.
ا.ت در اتاقش، پردهها را کنار زد و به منظرهی بینهایت زیبای باغ خیره شد. احساس میکرد قلبش آرامش یافته است.
بعدازظهر، تهیونگ ا.ت را برای قدم زدن در باغ دعوت کرد. جونگ کوک و یونا هم در عمارت مشغول کار بودند. قدم زدن در آن باغ بزرگ، پر از آرامش بود. نسیم خنکی میوزید و بوی گلها مشام ا.ت را پر میکرد.
تهیونگ آرام و با حوصله، دربارهی درختان و گلهای باغ توضیح میداد. برای اولین بار، ا.ت میتوانست چهرهی دیگری از تهیونگ را ببیند؛ چهرهای آرام، کمی رؤیایی و دور از دنیای خنگ و خون.
آنها به سمت یک برکه کوچک رفتند که نیلوفرهای آبی روی سطح آن خودنمایی میکردند. تهیونگ کنار ا.ت نشست و به بازتاب تصویرش در آب نگاه کرد. "اینجا جاییه که من همیشه وقتی نیاز به آرامش دارم، میام."
ا.ت با ملایمت به او نگاه کرد. "پس تو هم نیاز به آرامش داری؟"
تهیونگ لبخندی زد. "بیشتر از چیزی که فکرش رو بکنی." او دستش را به آرامی روی دست ا.ت که کنارش روی نیمکت بود، گذاشت. گرمای دست تهیونگ به قلب ا.ت منتقل شد.
"وقتی اینجام، احساس میکنم از همه چیز دورم. از هر چیزی که مجبوری باشم." تهیونگ نفس عمیقی کشید. "ولی وقتی کنارمی... انگار که همه جا همینقدر آرومه."
ا.ت چشمانش را بست و سرش را به شانه تهیونگ تکیه داد. "منم همین حس رو دارم تهیونگ. کنارت بودن، مثل یه پناهگاهه."
تهیونگ با انگشتانش، موهای ا.ت را نوازش کرد. دلش میخواست زمان همینطور متوقف شود.
#فیک #بی_تی_اس #کره_جنوبی #آرمی #فیکشن#وانشات #سناریو #کیپاپ #جدید#انهایپن
- ۲.۷k
- ۰۳ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط