احساس عجیب

احـــــــســـــاســ عـــجیبــــــ
pt 42
ویو نویسنده:
☆پرش ب زنگ خونه ها ☆
رین: باجی بچه ها امروزم هستن؟
_ ن... مایکی گفت میخاد بره خونه ی هیکارو سان.... بقیه هم گفتندکار دارنو نمیشه
+ اها....
_ راستی ساعت شیش جلسس
+ اههههههه
_ داری بد فشار میخوری
+ نخیرم
_چرا
+بریم خونه باهات حرف میزنم....
_ بریم...
رفتن سوار موتور شدن رفتن خونه
تو راه
رین: باجی این کنار نگه دار
باجی: برا چی
رین: وایسا تا بت بگم
باجی زد کنارو رین پاشد
رین: کیفم...
باجی: کیفو داد ب رین
باجی : چی میخای
رین: برای کلاس هنر... رنگم تموم شده... چیزی نمیخای؟
باجی: نه...
♡چند مین بعد ♡
رین: باجی اینا رو بگیییرررر
باجی: یا خود دوراکی هفتم اینا چیننن... مگه فقط رنگ نمیخاستی
رین: خب اره.... یادم اومد کلا هیچی ندارم.... و برا تو ام چن تا چیز گرفتم
ویو باجی:
وسیله ها رو از رین گرفتمو رفتیم خونه...
وقتی رسیدیم انقد خسته بودم ک افتادم رو مبلو خابم برد(کیوووتتتت)
ویو نویسنده:
رین رفت تو اتاق لباساشو عوض کرد اومد پایین دید باجی خابش برده و ی پتو اوردو روش انداخ...
ویو رین :
اوخیییی... چ ناز خابیدهههه.... احتمالا خیلی خسته شده... عب نداره بزار بخابه ک برا جلسه انرژی داشته باشه.....
کنارش نشستم... چن دقه بعد ی تکونی خوردو اومد رو پام.....
نمیتونم جلو خودمو بگیرمممم...
اخرم دس زدم ب موهاشو نازش کردم..... هیچوقت فک نمیکردم..... ی روزی ب اینجا برسم.... دوست... خونه.... کسی که با تمام وجودم دوسش داشته باشم.... همش چیزایی بود ک..... دوس نداشتم ببینم.... فک کردم تا اخر عمرم تنهام....
همینجوری داشتم با خودم فک میکردم ک باجی بیدار شد
ساعت بنجه....
من: بیدار شدی
یهو دیدم سرخ شد
_چ.. چی شده....
ایییی خداااااا... از اون موقع رو پام بوودددد.... دختره روانیییییی.... دارم جوری رفتار میکنم ک انگار خیلی عادیههه... ای خدااااا....
ویو نویسنده:
باجی: خیلی سرخ شدی..... خوشم اومد *نیشخند*
رین: ب... باجی.... پ.. پاشو....
باجی: یکم دیگه....
رین: پ.. پاشو....
باجی: لطفااااا
رین: ب... باشه... فقط....ی... یکم...*روشو کرد اونور*
باجی چونه رینو گرفتو اوردش سمت خودش
باجی :*پا شد * خوشم میاد میبینم اینجوری سرخ میشی..... بزار بیشتر اینجوری ببینمت...
رین: بااااااجییییییی
باجی : بیا جلو... دیگه الان تو خونه ایم... دلیلی نداره بخام جلوی خودمو بگیرم.... مگه نه؟
رین ک با این وضعیت کنار اومده بود کروات باجی روگرفت کشیدش جلو و بوسیدش...
.........................
_________________________________________________________
تیمااامممم
دیدگاه ها (۰)

احـــــــســـــاســ عـــجیبــــــ pt 43ویو نویسنده رین کروات...

اهم.... جهت اینکه بگم زندم....

بلهههههه

گــــربهـ وحشـــ☆ــی ³p•ویو نویســـ☆ـــنده: رین و کریه لباسا...

گــــربهـ وحــــ☆ــشی p⁴ویو نویسنده: همنجور داشتن حرف میزدن ...

ــــعدالتـــ برایــ یکـــ قاتلـــــــــــ☆p⁵.ویو نویسنده: ای...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط