شب دوشم جمالی در نظر بود

شب دوشم جمالی در نظر بود
کزو هر ذره خورشید دگر بود

تأمل در رخش چندانکه کردم
ملاحت از ملاحت، بیشتر بود

سحر آشفته دیدم شام زلفش
عجب شامی؟ که بر روی سحر بود

مگر دوشینه شب بر بام بودی
که بحر و بر پر از شمس و قمر بود

نشستم تا کمر در خون دیده
ز موئی که پریشان تا کمر بود

ندیدم مادری خورشید زاید
تو را مادر مگر خورشید گر بود

چنان اندیشهٔ حسنش کند کس
که از اندیشه بسیاری به در بود

تهی میخانه کرد و در خمار است
رضی کز بوی می زیر و زبر بود
دیدگاه ها (۱)

با رخ همچو صبح و زلف چو شامبامــــدادان بر آی بر لب بامتا بد...

روحی شوم چو عیسی گر یابم از تو بوسیجان را دهم چو...

❤ عشق یعنے : بیدارے هاماڹ خواب هاماڹ نفس هاماڹ رابہ نام ...

بهشت است آن ندانم یا بهار استغلط کردم غلط، دیدار یار استهلاک...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط