شیداوصوفی قسمت شصت و چهارم چیستا یثربی
شیداوصوفی قسمت_شصت_و_چهارم چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@yasrebi_chista
نمیتوانستم بخوابم.سیلی علی و حالت نگاهش؛ طبیعی نبود.حس کردم کسی در آن خانه بود.علی محکم زد.طوریکه من بحث نکنم.بروم!نمیتوانست بی دلیل باشد.یکی از مردها آنجا بود.ولی کدام؟و آن ساعت شب؟ حتما او هم مثل من؛ علی را بیدار کرده بود.وارد شدم بوی توتون شنیدم.مشکات آنجا بود؟ یا منصور؟چون اردشیر پیپ نمیکشید.تا صبح تصمیمم را گرفتم.هر چقدر این خانواده به ما دروغ گفته بودند کافی بود! به من گفته بودندکه هیچ مدارکی از این خانواده، در اداره پلیس نیست.چون شغلی ندارند.از خانه بیرون نمی آیند و خلافی انجام نمیدهند.ولی باز حس میکردم پلیس چیزی را مخفی میکند.فقط از من!چون هنوز نباید لو میرفت.بکبار دیگر مرور کردم.سن الهه به عشق مازیار نمیخورد.یک اتفاق وحشتناکی رخ داده برود که اردشیر چنین شناسنامه هارا برایشان عوض کرده بود.رییس یا سرکرده؛ نمیتوانست اردشیر اقتداری باشد.از او قویتر بود.اگر همه دهه پنجاه یاشصت عمرشان راطی میکردند.رییس، چند ساله بود؟نقشه تاتر درمانی من شروع شد! بازی!صبح به صوفی زنگ زدم و گفتم به خاطر آزادی آرش؛آخر هفته؛ یک مهمانی کوچک بگیردو همه افراد سه خانواده را دعوت کندو اگر بهانه آوردند،بگوید به خاطر آرش است.تنها فرزندپسر وارثی که محبوب همه بود.میخواستم جو سی سال پیش را بازسازی کنم.میخواستم همه حتی سمانه باشد و روابط را ببینم!علی گفت:دیوونه شدی؟میخوای بری تو مهمونی اونا؟گفتم اولا بات قهرم.دوما من مهمون صوفیم.سوما این یه صحنه سازیه!میخوام روابطو بفهمم.گفت؛ منم میام.گفتم:نیروی پلیس دعوت نکردن!منم به دعوت صوفی میرم! علی گفت؛ باشه.بذار بازیت بدن!خانه اردشیر ویلایی نبود.تصمیم گرفت مهمانی را در باغ ویلایی چنگیز مرحوم در روستا بگیرد و همه خاندان را دعوت کند؛حتی دوقلوهای پزشک را.با صوفی هماهنگی کرده بودم که حواسش به من باشد.تنها غریبه آن جمع بودم.اواسط مهمانی،همه؛ جز من و صوفی، ناهشیار بودند.حس میکردم صوفی عذابی کشیده که فقط میتوانم به او اعتماد کنم.منصور پیر پرسید:حال که همه با همیم، یک عکس دسته جمعی یادگاری با هم بندازیم؟ همه کناردیوارسالن لطفا! صوفی دستم را فشار داد.گفت:نرو! گفتم :چرا؟میلرزی؟گفت:این صحنه و این دیوار سفید بزرگ!... آشناست.یه چیزایی از بچه گیم یادم میاد.بریم بالکن؟ منصور گفت:نمیشه تو عکس ما نباشید!صوفی گفت؛ آسمم عود کرده.بیرون یه هوایی بخوریم میایم.در بالکن گفت:حدود سیزده سال پیش ،بابا چنگیز یه مهمونی اینجا میگیره.گفتم : مگه زنده بوده؟گفت؛ مگه با پول نزول میشه راحت مرد؟بعد اون اتفاق وحشتناک.خدایا داره یادم میاد! بوی خون...آرش کو؟ آرش......
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_شصت_و_چهارم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده و ذکر صفحه یا لینک تلگرام، ممنوع است.
https://telegram.me/chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@yasrebi_chista
نمیتوانستم بخوابم.سیلی علی و حالت نگاهش؛ طبیعی نبود.حس کردم کسی در آن خانه بود.علی محکم زد.طوریکه من بحث نکنم.بروم!نمیتوانست بی دلیل باشد.یکی از مردها آنجا بود.ولی کدام؟و آن ساعت شب؟ حتما او هم مثل من؛ علی را بیدار کرده بود.وارد شدم بوی توتون شنیدم.مشکات آنجا بود؟ یا منصور؟چون اردشیر پیپ نمیکشید.تا صبح تصمیمم را گرفتم.هر چقدر این خانواده به ما دروغ گفته بودند کافی بود! به من گفته بودندکه هیچ مدارکی از این خانواده، در اداره پلیس نیست.چون شغلی ندارند.از خانه بیرون نمی آیند و خلافی انجام نمیدهند.ولی باز حس میکردم پلیس چیزی را مخفی میکند.فقط از من!چون هنوز نباید لو میرفت.بکبار دیگر مرور کردم.سن الهه به عشق مازیار نمیخورد.یک اتفاق وحشتناکی رخ داده برود که اردشیر چنین شناسنامه هارا برایشان عوض کرده بود.رییس یا سرکرده؛ نمیتوانست اردشیر اقتداری باشد.از او قویتر بود.اگر همه دهه پنجاه یاشصت عمرشان راطی میکردند.رییس، چند ساله بود؟نقشه تاتر درمانی من شروع شد! بازی!صبح به صوفی زنگ زدم و گفتم به خاطر آزادی آرش؛آخر هفته؛ یک مهمانی کوچک بگیردو همه افراد سه خانواده را دعوت کندو اگر بهانه آوردند،بگوید به خاطر آرش است.تنها فرزندپسر وارثی که محبوب همه بود.میخواستم جو سی سال پیش را بازسازی کنم.میخواستم همه حتی سمانه باشد و روابط را ببینم!علی گفت:دیوونه شدی؟میخوای بری تو مهمونی اونا؟گفتم اولا بات قهرم.دوما من مهمون صوفیم.سوما این یه صحنه سازیه!میخوام روابطو بفهمم.گفت؛ منم میام.گفتم:نیروی پلیس دعوت نکردن!منم به دعوت صوفی میرم! علی گفت؛ باشه.بذار بازیت بدن!خانه اردشیر ویلایی نبود.تصمیم گرفت مهمانی را در باغ ویلایی چنگیز مرحوم در روستا بگیرد و همه خاندان را دعوت کند؛حتی دوقلوهای پزشک را.با صوفی هماهنگی کرده بودم که حواسش به من باشد.تنها غریبه آن جمع بودم.اواسط مهمانی،همه؛ جز من و صوفی، ناهشیار بودند.حس میکردم صوفی عذابی کشیده که فقط میتوانم به او اعتماد کنم.منصور پیر پرسید:حال که همه با همیم، یک عکس دسته جمعی یادگاری با هم بندازیم؟ همه کناردیوارسالن لطفا! صوفی دستم را فشار داد.گفت:نرو! گفتم :چرا؟میلرزی؟گفت:این صحنه و این دیوار سفید بزرگ!... آشناست.یه چیزایی از بچه گیم یادم میاد.بریم بالکن؟ منصور گفت:نمیشه تو عکس ما نباشید!صوفی گفت؛ آسمم عود کرده.بیرون یه هوایی بخوریم میایم.در بالکن گفت:حدود سیزده سال پیش ،بابا چنگیز یه مهمونی اینجا میگیره.گفتم : مگه زنده بوده؟گفت؛ مگه با پول نزول میشه راحت مرد؟بعد اون اتفاق وحشتناک.خدایا داره یادم میاد! بوی خون...آرش کو؟ آرش......
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_شصت_و_چهارم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده و ذکر صفحه یا لینک تلگرام، ممنوع است.
https://telegram.me/chista_yasrebi
۱.۸k
۲۲ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.