شیداوصوفی قسمت شصت و سوم چیستا یثربی
شیداوصوفی قسمت_شصت_و_سوم چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@yasrebi_chista
الهه هیچوقت منصورو دوست نداشت؛ وقتی بابام با مادرم بمانی عروسی کرد؛ چنگیز برای اینکه آبروشون نره، همه جا گفت منصور با یه زن پولدار عروسی کرده؛ مهرانه! و صاحب پسر و دختر هم شدن، همه ش دروغ بود! مهرانه ای وجود نداشت! منصور با مامان من عروسی کرده بود؛ تنها بچه شونم من بودم؛ بهار خوبه! اینجوری صدام میکردن! میدونی؟ الهه به اجبار، زن منصور شد؛ پدرش شعر می گفت؛ خانواده ی ثروتمند و فرهنگی درست حسابی داشتن؛ پدر الهه ورشکست شد؛ به خاطر مریضیش، بعد از چنگیز پول نزول کرد؛ اما مریضیش شدیدتر شد؛ نمیتونست پولو بده، چنگیز که میدونسته الهه درس خونده و فرنگ رفته ست؛ اونو جای طلباش، برای پسرش منصور خواست؛ عروس خوبی بود؛ برای وارث آینده خانواده پروا! البته الهه نتونست پسری براشون به دنیا بیاره؛ اما میدونی که چی میشه؟ گفتم: الهه از خداش بوده منصور طلاقش بده؛ چون دوسش نداشته، حتما کس دیگه ای رو دوست داشته؛ بهار گفت: بله! کسی رو که تو اتریش دیده و به هم قول ازدواج داده بودن؛ کسی که با اون خانواده رفت و آمد داشته؛ مازیار مشکات، برادر کوچیکه مشکاتا! الهه عاشقش بود؛ اما مجبور شد با منصور ازدواج کنه؛ به خاطر قرضای باباش! گفتم: تو چی؟ واقعا عاشق اردشیر بودی؟ خنده بلندی کرد؛ اصلا به بهار خوب نمیخورد که اینگونه وحشیانه بخندد! گفت: تو باور میکنی کسی تو این سه تا خانواده لعنتی، با اونی که دلش میخواسته عروسی کرده باشه؟!... همه پولا دست مردا بود؛ اردشیر، منصور، مشکات، پول، فقط پول نبود! قدرت بود؛ ما زنا باید زنشون میشدیم تا سهممونو به دست بیاریم؛ من از اردشیر متنفرم، همیشه بودم؛ بهار مو قرمزم از جمشید متنفره، همیشه بوده؛ الهه از منصور بیزاره، همیشه بوده و روژان از جمشید بیزاره، همیشه بوده. سمانه چشم دیدن مردای این خانواده رو نداره؛ همیشه نداشته و دختر خونده ش سیمین، گفتم: دخترخونده؟ گفت: پس چی فکر کردی؟ سمانه عروسی نکرده؛ اون بچه خودش نیست؛ گفتم: پس بچه ی کیه؟ دوباره خندید؛ اما این بار تلخ، واقعا یاد شخصیت ربه کا در کتابش افتادم؛ گفتم: سیمین بچه ی کیه؟ گفت: قرار نیست همه چیزو امشب بفهمی، من اینارو بت گفتم، چون میدونستم بالاخره میفهمی؛ اما سختاش مونده؛ حالا گیریم همه چیزو فهمیدی، بعدش میخوای چیکار کنی؟ گفتم: بالاخره حقیقت باید معلوم شه! گفت: این حقیقت کثیفه، دنبالش نباش!.... راستش میخوام پاتو بکشی بیرون! گفتم برای چی؟ گفت: آره، ما زیاد دروغ گفتیم؛ اما قاچاق دخترا دروغ نیست! قتلم دروغ نیست؛ قتل؟ گفتم: کدوم قتل؟ گفت: چند نفر تو این سه خانواده مردن،
فکر کردی مرگای طبیعی بوده؟ تو دیگه زیادی اومدی جلو! روت حساس شدن، به خاطر دخترت برو!... رییس خطرناکه! روی تو زوم کرده! برو؛ حاج علی هست!...سرکرده ی ما با اون سرو کار داره.خودتو طعمه نکن!
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_شصت_و_سوم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده و ذکر صفحه یا لینک تلگرام، ممنوع است.
https://telegram.me/chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@yasrebi_chista
الهه هیچوقت منصورو دوست نداشت؛ وقتی بابام با مادرم بمانی عروسی کرد؛ چنگیز برای اینکه آبروشون نره، همه جا گفت منصور با یه زن پولدار عروسی کرده؛ مهرانه! و صاحب پسر و دختر هم شدن، همه ش دروغ بود! مهرانه ای وجود نداشت! منصور با مامان من عروسی کرده بود؛ تنها بچه شونم من بودم؛ بهار خوبه! اینجوری صدام میکردن! میدونی؟ الهه به اجبار، زن منصور شد؛ پدرش شعر می گفت؛ خانواده ی ثروتمند و فرهنگی درست حسابی داشتن؛ پدر الهه ورشکست شد؛ به خاطر مریضیش، بعد از چنگیز پول نزول کرد؛ اما مریضیش شدیدتر شد؛ نمیتونست پولو بده، چنگیز که میدونسته الهه درس خونده و فرنگ رفته ست؛ اونو جای طلباش، برای پسرش منصور خواست؛ عروس خوبی بود؛ برای وارث آینده خانواده پروا! البته الهه نتونست پسری براشون به دنیا بیاره؛ اما میدونی که چی میشه؟ گفتم: الهه از خداش بوده منصور طلاقش بده؛ چون دوسش نداشته، حتما کس دیگه ای رو دوست داشته؛ بهار گفت: بله! کسی رو که تو اتریش دیده و به هم قول ازدواج داده بودن؛ کسی که با اون خانواده رفت و آمد داشته؛ مازیار مشکات، برادر کوچیکه مشکاتا! الهه عاشقش بود؛ اما مجبور شد با منصور ازدواج کنه؛ به خاطر قرضای باباش! گفتم: تو چی؟ واقعا عاشق اردشیر بودی؟ خنده بلندی کرد؛ اصلا به بهار خوب نمیخورد که اینگونه وحشیانه بخندد! گفت: تو باور میکنی کسی تو این سه تا خانواده لعنتی، با اونی که دلش میخواسته عروسی کرده باشه؟!... همه پولا دست مردا بود؛ اردشیر، منصور، مشکات، پول، فقط پول نبود! قدرت بود؛ ما زنا باید زنشون میشدیم تا سهممونو به دست بیاریم؛ من از اردشیر متنفرم، همیشه بودم؛ بهار مو قرمزم از جمشید متنفره، همیشه بوده؛ الهه از منصور بیزاره، همیشه بوده و روژان از جمشید بیزاره، همیشه بوده. سمانه چشم دیدن مردای این خانواده رو نداره؛ همیشه نداشته و دختر خونده ش سیمین، گفتم: دخترخونده؟ گفت: پس چی فکر کردی؟ سمانه عروسی نکرده؛ اون بچه خودش نیست؛ گفتم: پس بچه ی کیه؟ دوباره خندید؛ اما این بار تلخ، واقعا یاد شخصیت ربه کا در کتابش افتادم؛ گفتم: سیمین بچه ی کیه؟ گفت: قرار نیست همه چیزو امشب بفهمی، من اینارو بت گفتم، چون میدونستم بالاخره میفهمی؛ اما سختاش مونده؛ حالا گیریم همه چیزو فهمیدی، بعدش میخوای چیکار کنی؟ گفتم: بالاخره حقیقت باید معلوم شه! گفت: این حقیقت کثیفه، دنبالش نباش!.... راستش میخوام پاتو بکشی بیرون! گفتم برای چی؟ گفت: آره، ما زیاد دروغ گفتیم؛ اما قاچاق دخترا دروغ نیست! قتلم دروغ نیست؛ قتل؟ گفتم: کدوم قتل؟ گفت: چند نفر تو این سه خانواده مردن،
فکر کردی مرگای طبیعی بوده؟ تو دیگه زیادی اومدی جلو! روت حساس شدن، به خاطر دخترت برو!... رییس خطرناکه! روی تو زوم کرده! برو؛ حاج علی هست!...سرکرده ی ما با اون سرو کار داره.خودتو طعمه نکن!
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_شصت_و_سوم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده و ذکر صفحه یا لینک تلگرام، ممنوع است.
https://telegram.me/chista_yasrebi
۵.۱k
۲۱ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.