عی بابا کردین منو بریم برای قسمت جدید عایش😐
عی بابا کردین منو بریم برای قسمت جدید عایش😐
فراتر از دوستی قسمت ²⁵
Hyunjin:
" خوبه "
هیونجین خواست نزدیک فیلیکس بشه تا بب.وس.تش ولی تلفنش زنگ خورد توجهی نکرد دوباره رفت سمت فیلیکس ولی فیلیکس دستاش رو گذاشت روی قفسه سینه هیونجین و هلش داد
" برو جواب تلفنت رو بده * خنده * "
هیونجین از خنده کیوت فیلیکس خندش گرفت و رفت سمت گوشیش مخاطب 'کمپانی' بود گوشی رو برداشت
company:
" سلام هیونجین شب بخیر باید بیای کمپانی کار داریم "
Hyunjin:
" حتما باید الان بیام ؟ "
company:
" آره اضطراری "
Hyunjin:
" هوف باشه تا نیم ساعت دیگه اونجام "
و بعد هم تلفن رو قطع کرد
" فیلیکسم بیاد برم کمپانی کارم دارن "
و بعد ب کتش رو از روی اپن برداشت و ب سمت در رفت درو باز کرد و بعد درو بست بدون اینکه بره بیرون منتظر موند تا فیلیکس باور کنه هیونجین رفته ، فیلیکس فکر کرد هیونجین رفته سریع ب سمت در رفت ک هیونجین اومد جلوش ظاهر شد
" کجا با این همه عجله کوچولوم "
Felix:
" فکر کردم رفتی "
Hyunjin:
" فکر کردی تا بیبیم باهام خدافظی نکنه میرم ؟ "
Felix:
" نه "
و بعد هیونجین کمر فیلیکس رو گرفت و فیلیکس رو ب خودش نزدیک کرد و شروع کرد به بو.سی.دن.ش و بعد از ² دیقه از ل.ب های فیلیکس دل کند
" من دیگه برم فیلیکسم مواظب خودت باش "
Felix:
" باشه ، توهم مواظب خودت باش و ب خودت فشار نیار فهمیدی ؟ "
Hyunjin:
" آره "
و بعد هیونجین سوار ماشینش شد و رفت سمت کمپانی کارش تمومشد ب ساعت رو مچ دستش نگاه کرد ساعت ساعت ³:⁴³ دیقه صبح رو نشون میداد دیگه نمیتونست جلوی خودش رو ببینه رفت سمت اتاق استراحتش و رو تخت دراز کشید و خوابید .
>فردا صبح ساعت ⁹:⁰⁰
هیونجین از خواب بلند از اتاق استراحتش رفت بیرون ک سریع منیجرش اومد جلوش و ب اتاق ضبط صدا برد تا موزیک رو ضبط کنن و بعد دوباره بردش ب اتاق دنس پرکتیس دوروز ب همین روال گذشت ، فیلیکس هر روز ب هیونجین زنگ میزد خیلی نگرانش بود ب دوست هیونجین هم ک زنگ زد اون هم جواب نداد ب مدیر کمپانی زنگ زد اون هم جواب نداد در آخر ب منیجر هیونجین زنگ زد ک اونم جواب نداد دیگه کاملن نا امید نا امید شده بود خالی از امید بود ساعت ²:³⁰ شب بود فیلیکس با ناراحتی تو اتاقش نشسته بود و روی تاقچه نشسته بود و پاهاش رو بغل کرده بود و داشت ماه رو نگاه میکرد و بی صدا اشک میریخت،زیر چشماش گود افتاده بود ، چشماش از بس گریه کرده بود قرمز بود ، تو این دو روز تا دیر وقت خودش رو با کارهاش مشغول میکرد و تو بیمارستان میموند ب امید اینکه برگرده خونه و با هیونجین رو به رو بشه ، همینطوری داشت ب ماه نگاه میکرد و اشک میریخت ک گوشیش ویبره رفت صفحه گوشی رو روشن کرد و با دیدن یه پیامک تبلیغاتی زیر لب غرید و دوباره صفحه گوشی رو خاموش کرد و دوباره ب حالتی ک بود برگشت چشماش رو بست
...
فراتر از دوستی قسمت ²⁵
Hyunjin:
" خوبه "
هیونجین خواست نزدیک فیلیکس بشه تا بب.وس.تش ولی تلفنش زنگ خورد توجهی نکرد دوباره رفت سمت فیلیکس ولی فیلیکس دستاش رو گذاشت روی قفسه سینه هیونجین و هلش داد
" برو جواب تلفنت رو بده * خنده * "
هیونجین از خنده کیوت فیلیکس خندش گرفت و رفت سمت گوشیش مخاطب 'کمپانی' بود گوشی رو برداشت
company:
" سلام هیونجین شب بخیر باید بیای کمپانی کار داریم "
Hyunjin:
" حتما باید الان بیام ؟ "
company:
" آره اضطراری "
Hyunjin:
" هوف باشه تا نیم ساعت دیگه اونجام "
و بعد هم تلفن رو قطع کرد
" فیلیکسم بیاد برم کمپانی کارم دارن "
و بعد ب کتش رو از روی اپن برداشت و ب سمت در رفت درو باز کرد و بعد درو بست بدون اینکه بره بیرون منتظر موند تا فیلیکس باور کنه هیونجین رفته ، فیلیکس فکر کرد هیونجین رفته سریع ب سمت در رفت ک هیونجین اومد جلوش ظاهر شد
" کجا با این همه عجله کوچولوم "
Felix:
" فکر کردم رفتی "
Hyunjin:
" فکر کردی تا بیبیم باهام خدافظی نکنه میرم ؟ "
Felix:
" نه "
و بعد هیونجین کمر فیلیکس رو گرفت و فیلیکس رو ب خودش نزدیک کرد و شروع کرد به بو.سی.دن.ش و بعد از ² دیقه از ل.ب های فیلیکس دل کند
" من دیگه برم فیلیکسم مواظب خودت باش "
Felix:
" باشه ، توهم مواظب خودت باش و ب خودت فشار نیار فهمیدی ؟ "
Hyunjin:
" آره "
و بعد هیونجین سوار ماشینش شد و رفت سمت کمپانی کارش تمومشد ب ساعت رو مچ دستش نگاه کرد ساعت ساعت ³:⁴³ دیقه صبح رو نشون میداد دیگه نمیتونست جلوی خودش رو ببینه رفت سمت اتاق استراحتش و رو تخت دراز کشید و خوابید .
>فردا صبح ساعت ⁹:⁰⁰
هیونجین از خواب بلند از اتاق استراحتش رفت بیرون ک سریع منیجرش اومد جلوش و ب اتاق ضبط صدا برد تا موزیک رو ضبط کنن و بعد دوباره بردش ب اتاق دنس پرکتیس دوروز ب همین روال گذشت ، فیلیکس هر روز ب هیونجین زنگ میزد خیلی نگرانش بود ب دوست هیونجین هم ک زنگ زد اون هم جواب نداد ب مدیر کمپانی زنگ زد اون هم جواب نداد در آخر ب منیجر هیونجین زنگ زد ک اونم جواب نداد دیگه کاملن نا امید نا امید شده بود خالی از امید بود ساعت ²:³⁰ شب بود فیلیکس با ناراحتی تو اتاقش نشسته بود و روی تاقچه نشسته بود و پاهاش رو بغل کرده بود و داشت ماه رو نگاه میکرد و بی صدا اشک میریخت،زیر چشماش گود افتاده بود ، چشماش از بس گریه کرده بود قرمز بود ، تو این دو روز تا دیر وقت خودش رو با کارهاش مشغول میکرد و تو بیمارستان میموند ب امید اینکه برگرده خونه و با هیونجین رو به رو بشه ، همینطوری داشت ب ماه نگاه میکرد و اشک میریخت ک گوشیش ویبره رفت صفحه گوشی رو روشن کرد و با دیدن یه پیامک تبلیغاتی زیر لب غرید و دوباره صفحه گوشی رو خاموش کرد و دوباره ب حالتی ک بود برگشت چشماش رو بست
...
۶.۵k
۱۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.