پارت ۴۵ : تا وایستادم رو زمین افتادم .
پارت ۴۵ : تا وایستادم رو زمین افتادم .
سرم گیج میرفت .
دوباره بلند شدم و کشون کشون تا سمت در جیمین رفتم .
پشت ماشین فقط یکزره تو رفته بود .
هنوز گیج بودم .
درشو باز کردم و به سرش نگا کردم .
بیهوش بود و هیچ ردی از زخم نبود .
دوباره سمت در خودم رفتم . هیچیو نمیفهمیدم .
پاهای جیمینو گرفتم و گذاشتمش این ور .
دست راستشو دور گردنم حلقه کردم و بزور اوردمش رو صندلی خودم .
رفتم سمت راننده و نشستم توش .
سکوت خیلی ترسناکی بود . میخواستم گریه کنم تنها بودم .
جیمین بیهوش بود .
بغضم داشت میترکید ولی نگه اش داشتم و ماشینو روشن کردم و اروم راه افتادم .
بعد از دو دقیقه جیمین سرشو تکون داد و چشماشو باز کرد و با نگرانی گفت : نایکا ...حالت خوبه ؟؟ من : ارع خوبم ...فقط پام درد داره ...اروم باش .
قلبم هنوز محکم میزد و دستام میلرزید .
رسیدیم خونه و پیاده شدم . هنوز سرم گیج میرفت و پای راستم و میکشیدم .
جیمین هم پیاده شد و سمتم اومد و دست چپمو دور گردنش حلقه کرد که گفتم : جیمین خوبم دستمو ول کن جیمین : هیششش پاتو میکشی .
رفتیم سمت خونه و درو باز کرد و منو برد تو خونه .
هنوز پای راستم درد میکرد .
رفتم تو اتاق و روی تخت دراز کشیدم .
قلبم هنوز تند میزد . کم کم قلبم اروم شد و خوابم برد .
( جیمین )
از رو مبل بلند شدم و رفتم سمت اتاقش و نگاش کردم .
رفتم سمتش و پتو و روش کشیدم و چراغو خاموش کردم .
سرم درد داشت .
رو مبل نشستم .
دستامو تو موهام کردم و عقب دادمشون .
صدای زنگ در اومد . رفتم سمت در و نگا کردم .
وی بود .
درو باز کردم و اومد تو .
گفت : نایکا کجاس ؟؟؟من : خوابه وی : سرت چیشده ؟؟!باد کرده من : اه ارع وی : اتفاقی افتاده براتون؟ .... من : تصادف کردیم .
بلند گفت : با کیی؟؟من : هیسسس خوابه نایکا .... از پشت یک ماشین محکم کوبوند به ما و رفت .. نتونستم ببینم و اگر ن...وی : جیمین بهتره بری خونه الان هردوتون تو شک بدی قرار گرفتین برو و استراحت کن من : نه چیزی نیست م... وی : برو حواسم بهش هست من : ...باشه .
رفتم لباس سورمه ایمو پوشیدم و کلاهشو رو سرم انداختم و رفتم پایین .
نفسی بیرون دادم و بخار زیادی از دهنم اومد بیرون . پیاده برم بهتره .
پیاده راه افتادم و رفتم .
( خودم )
یکدفعه با نگرانی از خواب پریدم .
ساعت چهار شب بود .
هیچ کس اینجا نیست . دور و برم و نگا کردم که وی رو تخت نشست و گفت : نایکا اروم باش من هستم ... گریه نکن .
م من داشتم از تنهایی گریه میکردم .
منو تو بغل خودش برد و دراز کشیدیم .
توی بغلش قلبم تند میزد و اروم نمیگرفت .
بعد چند دقیقه خوابم برد .
صبح با صدای وی چشمامو باز کردم . وی رو تخت نشسته بود و صدام میکرد .
رو تخت نشستم که وی رفت بیرون .
منم رفتم صورتمو شستم و باهم صبحانه رو خوردیم .
پای راستم دردش خیلی کمتر بود ولی درد خفیفی داشت .
فصل ۲
سرم گیج میرفت .
دوباره بلند شدم و کشون کشون تا سمت در جیمین رفتم .
پشت ماشین فقط یکزره تو رفته بود .
هنوز گیج بودم .
درشو باز کردم و به سرش نگا کردم .
بیهوش بود و هیچ ردی از زخم نبود .
دوباره سمت در خودم رفتم . هیچیو نمیفهمیدم .
پاهای جیمینو گرفتم و گذاشتمش این ور .
دست راستشو دور گردنم حلقه کردم و بزور اوردمش رو صندلی خودم .
رفتم سمت راننده و نشستم توش .
سکوت خیلی ترسناکی بود . میخواستم گریه کنم تنها بودم .
جیمین بیهوش بود .
بغضم داشت میترکید ولی نگه اش داشتم و ماشینو روشن کردم و اروم راه افتادم .
بعد از دو دقیقه جیمین سرشو تکون داد و چشماشو باز کرد و با نگرانی گفت : نایکا ...حالت خوبه ؟؟ من : ارع خوبم ...فقط پام درد داره ...اروم باش .
قلبم هنوز محکم میزد و دستام میلرزید .
رسیدیم خونه و پیاده شدم . هنوز سرم گیج میرفت و پای راستم و میکشیدم .
جیمین هم پیاده شد و سمتم اومد و دست چپمو دور گردنش حلقه کرد که گفتم : جیمین خوبم دستمو ول کن جیمین : هیششش پاتو میکشی .
رفتیم سمت خونه و درو باز کرد و منو برد تو خونه .
هنوز پای راستم درد میکرد .
رفتم تو اتاق و روی تخت دراز کشیدم .
قلبم هنوز تند میزد . کم کم قلبم اروم شد و خوابم برد .
( جیمین )
از رو مبل بلند شدم و رفتم سمت اتاقش و نگاش کردم .
رفتم سمتش و پتو و روش کشیدم و چراغو خاموش کردم .
سرم درد داشت .
رو مبل نشستم .
دستامو تو موهام کردم و عقب دادمشون .
صدای زنگ در اومد . رفتم سمت در و نگا کردم .
وی بود .
درو باز کردم و اومد تو .
گفت : نایکا کجاس ؟؟؟من : خوابه وی : سرت چیشده ؟؟!باد کرده من : اه ارع وی : اتفاقی افتاده براتون؟ .... من : تصادف کردیم .
بلند گفت : با کیی؟؟من : هیسسس خوابه نایکا .... از پشت یک ماشین محکم کوبوند به ما و رفت .. نتونستم ببینم و اگر ن...وی : جیمین بهتره بری خونه الان هردوتون تو شک بدی قرار گرفتین برو و استراحت کن من : نه چیزی نیست م... وی : برو حواسم بهش هست من : ...باشه .
رفتم لباس سورمه ایمو پوشیدم و کلاهشو رو سرم انداختم و رفتم پایین .
نفسی بیرون دادم و بخار زیادی از دهنم اومد بیرون . پیاده برم بهتره .
پیاده راه افتادم و رفتم .
( خودم )
یکدفعه با نگرانی از خواب پریدم .
ساعت چهار شب بود .
هیچ کس اینجا نیست . دور و برم و نگا کردم که وی رو تخت نشست و گفت : نایکا اروم باش من هستم ... گریه نکن .
م من داشتم از تنهایی گریه میکردم .
منو تو بغل خودش برد و دراز کشیدیم .
توی بغلش قلبم تند میزد و اروم نمیگرفت .
بعد چند دقیقه خوابم برد .
صبح با صدای وی چشمامو باز کردم . وی رو تخت نشسته بود و صدام میکرد .
رو تخت نشستم که وی رفت بیرون .
منم رفتم صورتمو شستم و باهم صبحانه رو خوردیم .
پای راستم دردش خیلی کمتر بود ولی درد خفیفی داشت .
فصل ۲
۸۸.۳k
۰۵ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۴۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.