پارت ۴۴ : چشماش بسته شد .
پارت ۴۴ : چشماش بسته شد .
حرفم نصفه موند و سریع با دست چپم نبض دست چپشو گرفتم . میزنه .
با دست چپم تکونش دادم ولی بیهوش بود . باید به دکتر زنگ بزنم .
تا خواستم بلند شم که انگشت های کشیده و گرم انگشت اشاره دست راستمو لمس کرد .
به جانگ کوک نگا کردم که اخمی کرد و اهی کشید .
از درد بیهوش شده بود ):
رفتم تو اشپزخونه و رامیون درست کردم .
نگران بودم .
تو کاسه رامیون هارو ریختم و رفتم سمت جونگ کوک .
چشماش بسته بود .
یکم تکونش دادم که چشاشو باز کرد و نگام کرد که گفتم : حالت خوبه ؟؟؟!جونگ کوک : اره...خوبم من : بیا این و بخور ..
کمکش کردم بشینه و کاسه رو گذاشتم جلوش و خورد .
چندبار باهام کل کرد که لباس بپوشه ولی نزاشتم بپوشه و روی تخت دراز کشید .
منم کنارش دراز کشیدم و قبل هرچیزی ازین دنیا رفتم .
صبح با کشیده شدن دستی روی کمرم چشمامو باز کردم .
جانگ کوک بهم زل زده بود و با دست چپش کمرمو دست میکشید .
تو بغلش بودم . دست راستشو زیر سرش گذاشته بود که دست راستشو گرفتم و از زیر سرش بیرون کشیدم و بلند شدم .
رفتم تو دستشویی و صورتمو شستم . جونگ کوک کوک اومد و باهم صبحانه خوردیم .
قرار شد بریم خونشون .
رفتم تو اتاق و یک شلوار سیاه تنگ پوشیدم و با یک تیشرت سیاه کمی گشاد .
با کلی کل کل کردن اون سوار ماشین شد و راه افتادیم .
تو راه باید دور میزدیم که جونگ کوک با دست راستش فرمونو به سمت چپ چرخوند و دور زدیم که گفتم : جونگ کوک اینقدر ازش کار نکش زخمه جانگ کوک : ناخوداگاهه دست من نیست .
رسیدیم دم خونشون که پیاده شدم و رفتم تو خونه .
قرار شد تنهایی با جیمین حرف بزنم .
رو مبل نشسته بود کنارش نشستم .
دست راستشو باند پیچی کرده بود که گفتم : جیمین ... دستت .
تا خواستم با دست چپم دستشو بگیرم که دستشو برد اون ور و گفت : فقط درد داره من : برای چی ؟؟ .
به روبه رو خیره بود و بعد حرفم منو نگا کرد .
بعد بیست ثانیه گفت : وقتی نبودی خودمو رو کیسه بوکس خالی میکردم ....مشت میزنم به دیوار .
شوکه شده بودم .
لبامو بهم چسبونده بودم و نمیدونستم چی بگم .
ساعتای نه شب بود .
خیلی زود میگذشت . من و جیمین هنوز تنها بودیم . جیمین اومد و گفت : نایکا بیا برسونمت خونه من : نه نمیخواد میرم جیمین : حرف رو حرفم نباشه .
باهم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم .
باهاش تو ماشین حرف زدم .
داشتیم میرفتیم که یک ماشین از پشت با سرعت اومد و محکم زد به ما و سرم به داشبورد خورد و سیاهی .
با درد بدی تو پای راستم چشمامو باز کردم .
کم کم صدای بوق توی گوشم اومد .
گیج بودم . سرم و پای راستم بدجور درد داشت .
جیمین سرش رو فرمون بود و بوق میزد که با دست چپم سرشو به پشتی صندلی تکیه دادم .
دست راستمو سمت در بردم و بازش کردم .
سکوت بدی تو گوشام بود و هیچی رو واضح نمیفهمیدم .
بارون میومد .
فصل ۲
حرفم نصفه موند و سریع با دست چپم نبض دست چپشو گرفتم . میزنه .
با دست چپم تکونش دادم ولی بیهوش بود . باید به دکتر زنگ بزنم .
تا خواستم بلند شم که انگشت های کشیده و گرم انگشت اشاره دست راستمو لمس کرد .
به جانگ کوک نگا کردم که اخمی کرد و اهی کشید .
از درد بیهوش شده بود ):
رفتم تو اشپزخونه و رامیون درست کردم .
نگران بودم .
تو کاسه رامیون هارو ریختم و رفتم سمت جونگ کوک .
چشماش بسته بود .
یکم تکونش دادم که چشاشو باز کرد و نگام کرد که گفتم : حالت خوبه ؟؟؟!جونگ کوک : اره...خوبم من : بیا این و بخور ..
کمکش کردم بشینه و کاسه رو گذاشتم جلوش و خورد .
چندبار باهام کل کرد که لباس بپوشه ولی نزاشتم بپوشه و روی تخت دراز کشید .
منم کنارش دراز کشیدم و قبل هرچیزی ازین دنیا رفتم .
صبح با کشیده شدن دستی روی کمرم چشمامو باز کردم .
جانگ کوک بهم زل زده بود و با دست چپش کمرمو دست میکشید .
تو بغلش بودم . دست راستشو زیر سرش گذاشته بود که دست راستشو گرفتم و از زیر سرش بیرون کشیدم و بلند شدم .
رفتم تو دستشویی و صورتمو شستم . جونگ کوک کوک اومد و باهم صبحانه خوردیم .
قرار شد بریم خونشون .
رفتم تو اتاق و یک شلوار سیاه تنگ پوشیدم و با یک تیشرت سیاه کمی گشاد .
با کلی کل کل کردن اون سوار ماشین شد و راه افتادیم .
تو راه باید دور میزدیم که جونگ کوک با دست راستش فرمونو به سمت چپ چرخوند و دور زدیم که گفتم : جونگ کوک اینقدر ازش کار نکش زخمه جانگ کوک : ناخوداگاهه دست من نیست .
رسیدیم دم خونشون که پیاده شدم و رفتم تو خونه .
قرار شد تنهایی با جیمین حرف بزنم .
رو مبل نشسته بود کنارش نشستم .
دست راستشو باند پیچی کرده بود که گفتم : جیمین ... دستت .
تا خواستم با دست چپم دستشو بگیرم که دستشو برد اون ور و گفت : فقط درد داره من : برای چی ؟؟ .
به روبه رو خیره بود و بعد حرفم منو نگا کرد .
بعد بیست ثانیه گفت : وقتی نبودی خودمو رو کیسه بوکس خالی میکردم ....مشت میزنم به دیوار .
شوکه شده بودم .
لبامو بهم چسبونده بودم و نمیدونستم چی بگم .
ساعتای نه شب بود .
خیلی زود میگذشت . من و جیمین هنوز تنها بودیم . جیمین اومد و گفت : نایکا بیا برسونمت خونه من : نه نمیخواد میرم جیمین : حرف رو حرفم نباشه .
باهم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم .
باهاش تو ماشین حرف زدم .
داشتیم میرفتیم که یک ماشین از پشت با سرعت اومد و محکم زد به ما و سرم به داشبورد خورد و سیاهی .
با درد بدی تو پای راستم چشمامو باز کردم .
کم کم صدای بوق توی گوشم اومد .
گیج بودم . سرم و پای راستم بدجور درد داشت .
جیمین سرش رو فرمون بود و بوق میزد که با دست چپم سرشو به پشتی صندلی تکیه دادم .
دست راستمو سمت در بردم و بازش کردم .
سکوت بدی تو گوشام بود و هیچی رو واضح نمیفهمیدم .
بارون میومد .
فصل ۲
۵۰.۸k
۰۵ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.