نسیمی سرد پرد هارا تکان میداد
نسیمی سرد پرد هارا تکان میداد.
روشنی داخل اتاق وجود نداشت بجزء نور ماه که مانند چراغ مهتابی نوری ملایم از خود منشاء می کرد.
باد از لای موهای بلند و مشکی دخترک رد میشد و اون هارو به پرواز در می اورد.
_حق با تو بود مامان
<<یک خاطره>>
نگاه دختر بچه به مادرش بود و داشت به سخنانی که با نفرت و درد بیان میشدن گوش میداد.
+من مادرتم و ازت متنفرم . میفهمی چی میگم ازت متنفرم هیچ مادری از بچش متنفر نیست بجزء من چون تو نحسی.یه اشتباه کاملی. از وقتی تو وارد زندگیم شدی همه چی از قبل بد تر شد
_متاسفم
+متاسف بودن تو به دردم نمیخوره . بزار یه نصیحتی بهت بکنم . من مادرتم و ازت متنفرم و وقتی مادری از بچش متنفر باشه هیچ کس دیگه ای هم اون شخص رو دوست نخواهد داشت و در اخر هیچ وقت عاشق نشو .چون کسی که عاشقش میشی هیچ وقت دوست نخواهد داشت
<<پایان خاطر>>>
_حق با تو بود مامان.من نباید عاشق میشدم چون معشوقم ازم متنفره و ارزو می کنه که بمیرم
<<یک خاطره>>
_معذرت میخوام مایکی .متاسفم
دختر در حال که داشت بزور جلوی اشک هاش رو می گرفت به مایکی نگاه می کرد
+ازت متنفرم. تو باید جای اون میمردی .من فقط ازت یه کار ساده خواستم اون سرگرم کردن رئیس اون شرکت کوفتی بود تا ما به سیستم هاش ورود کنیم اما تو مثل همیشه خراب کردی و ما یه قربانی دیگه به خاطر توی بی ارزش دادیم. اگه میتونستم میکشتمت .اگه ابروم برام مهم نبود همون روز اول که دیدمت می کشتمت
<<پایان خاطره>>
دخترک دقیقه ها بود که روی نرده های بالکن ایستاده بود تا ارزوی عشقش را بر آورده کند . حاضر بود خود را فدا کند تا عشقش لبخند بزند . اما هرچه کرد نتوانست خود را بیاندازد.
_متاسفم مایکی.من نمیتونم این کارو کنم
میرای از روی نرده ها پایین امد و به سمت کمد رفت . کتی برداشت و پوشید. کاغذی اورد و برای مایکی نامه ای نوشت
و هنگام وداع با خانه ای که بار ها و بارها بوی عشقش را درونش حس کرد فرا رسید . بر خود غلبه کرد و خانه را برای همیشه ترک کرد.
در ان طرف قاب مایکی در دفترش به البومی که میرای ساخته بود نگاه میکرد .به یکی از عکس ها میرسه و انگشت شصتش رو روی عکس می کشد و لبخندی محو بر روی لب هایش می نشیند
<<یک خاطره>>
_مایکی تولدته یکم بخند .
مایکی تمام سعی خود را کرد تا لبخندی زورکی بر لبانش بنشیند.
_خب اماده ای میخوام عکس بگیرم
+چی حوصله ندارم اصلا این کارا لازمه
_تورو خدا بزار بغلت کنم و باهات عکس بگیرم
+نه.نمیشه
_لطفا
+هوف باشه
پسرک در ظاهر خود نشان میداد که ناراضی است اما در دل خود حسی مانند قلقلک و خوشحالی احساس میکرد
<<پایان خاطره>>
رشته افکار مایکی با صدای تق تق در پاره شد.
+بیا تو
مردی نسبتا لاغر و بلند وارد شد و گفت
×خبر رسیده که انگار نامزد شما تونسته فلشی که مدارک لازم داخلش بوده رو بدزده.همون روز که عملیات اخر با شکست مواجه شد فلش رو داخل کیفی بر روی میز اقای سانزو گذاشتن
مایکی نمیدانست بخندد یا گریه کند
نمیدانست از اینکه شانسی دیگر ی برای موفق شدن داشت خوشحال باشد یا از ان همه بد رفتاری که با دختر داشت شرمنده و شرمگین باشد
_____________
سالام دوزتان من تصمیم گرفتم که گشادی را کنار گذاشته و یه فن کوتاه در حد دو الی چهار پارتی از این بشر زیبا(مایکی)بوگوذارم🗿🌚
روشنی داخل اتاق وجود نداشت بجزء نور ماه که مانند چراغ مهتابی نوری ملایم از خود منشاء می کرد.
باد از لای موهای بلند و مشکی دخترک رد میشد و اون هارو به پرواز در می اورد.
_حق با تو بود مامان
<<یک خاطره>>
نگاه دختر بچه به مادرش بود و داشت به سخنانی که با نفرت و درد بیان میشدن گوش میداد.
+من مادرتم و ازت متنفرم . میفهمی چی میگم ازت متنفرم هیچ مادری از بچش متنفر نیست بجزء من چون تو نحسی.یه اشتباه کاملی. از وقتی تو وارد زندگیم شدی همه چی از قبل بد تر شد
_متاسفم
+متاسف بودن تو به دردم نمیخوره . بزار یه نصیحتی بهت بکنم . من مادرتم و ازت متنفرم و وقتی مادری از بچش متنفر باشه هیچ کس دیگه ای هم اون شخص رو دوست نخواهد داشت و در اخر هیچ وقت عاشق نشو .چون کسی که عاشقش میشی هیچ وقت دوست نخواهد داشت
<<پایان خاطر>>>
_حق با تو بود مامان.من نباید عاشق میشدم چون معشوقم ازم متنفره و ارزو می کنه که بمیرم
<<یک خاطره>>
_معذرت میخوام مایکی .متاسفم
دختر در حال که داشت بزور جلوی اشک هاش رو می گرفت به مایکی نگاه می کرد
+ازت متنفرم. تو باید جای اون میمردی .من فقط ازت یه کار ساده خواستم اون سرگرم کردن رئیس اون شرکت کوفتی بود تا ما به سیستم هاش ورود کنیم اما تو مثل همیشه خراب کردی و ما یه قربانی دیگه به خاطر توی بی ارزش دادیم. اگه میتونستم میکشتمت .اگه ابروم برام مهم نبود همون روز اول که دیدمت می کشتمت
<<پایان خاطره>>
دخترک دقیقه ها بود که روی نرده های بالکن ایستاده بود تا ارزوی عشقش را بر آورده کند . حاضر بود خود را فدا کند تا عشقش لبخند بزند . اما هرچه کرد نتوانست خود را بیاندازد.
_متاسفم مایکی.من نمیتونم این کارو کنم
میرای از روی نرده ها پایین امد و به سمت کمد رفت . کتی برداشت و پوشید. کاغذی اورد و برای مایکی نامه ای نوشت
و هنگام وداع با خانه ای که بار ها و بارها بوی عشقش را درونش حس کرد فرا رسید . بر خود غلبه کرد و خانه را برای همیشه ترک کرد.
در ان طرف قاب مایکی در دفترش به البومی که میرای ساخته بود نگاه میکرد .به یکی از عکس ها میرسه و انگشت شصتش رو روی عکس می کشد و لبخندی محو بر روی لب هایش می نشیند
<<یک خاطره>>
_مایکی تولدته یکم بخند .
مایکی تمام سعی خود را کرد تا لبخندی زورکی بر لبانش بنشیند.
_خب اماده ای میخوام عکس بگیرم
+چی حوصله ندارم اصلا این کارا لازمه
_تورو خدا بزار بغلت کنم و باهات عکس بگیرم
+نه.نمیشه
_لطفا
+هوف باشه
پسرک در ظاهر خود نشان میداد که ناراضی است اما در دل خود حسی مانند قلقلک و خوشحالی احساس میکرد
<<پایان خاطره>>
رشته افکار مایکی با صدای تق تق در پاره شد.
+بیا تو
مردی نسبتا لاغر و بلند وارد شد و گفت
×خبر رسیده که انگار نامزد شما تونسته فلشی که مدارک لازم داخلش بوده رو بدزده.همون روز که عملیات اخر با شکست مواجه شد فلش رو داخل کیفی بر روی میز اقای سانزو گذاشتن
مایکی نمیدانست بخندد یا گریه کند
نمیدانست از اینکه شانسی دیگر ی برای موفق شدن داشت خوشحال باشد یا از ان همه بد رفتاری که با دختر داشت شرمنده و شرمگین باشد
_____________
سالام دوزتان من تصمیم گرفتم که گشادی را کنار گذاشته و یه فن کوتاه در حد دو الی چهار پارتی از این بشر زیبا(مایکی)بوگوذارم🗿🌚
- ۱۴.۹k
- ۰۹ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط