جان پس از عمری دویدن لحظه ای آسوده بود

جان پس از عمری دویدن لحظه ای آسوده بود
عقل سرپیچیده بود از آنچه دل فرموده بود

عقل با دل روبرو شد ، صبح دلتنگی بخیر
عقل بر می گشت راهی را که دل پیموده بود

عقل کامل بود ، فاخر بود ، حرف تازه داشت
دل پریشان بود ، دل خون بود ، دل فرسوده بود

عقل منطق داشت حرفش را به کرسی می نشاند
دل سراسر دست و پا می زد ولی بیهوده بود

حرف منّت نیست اما صد برابر پس گرفت
گردش دنیا اگر چیزی به ما افزوده بود

من کیم؟ باغی که چون با عطر عشق آمیختم
هر اناری را که پروردم به خون آلوده بود

ای دل ناباور من دیر فهمیدی که عشق
از همان روز ازل هم جرم نابخشوده بود

فاضل نظری
دیدگاه ها (۱)

هوای این دل تنهاداره ابری میشه، کم کمیه بغضی تو گلوم میگهمیخ...

باز آمد شبی دگر از راهیک شب بی ستاره و مهتابغصه ها یک به یک،...

دلتنگ که باشی، صدای خنده هایت بلندتر ولی بی روح است. دلتنگ ک...

صبح است و هوای سحری بویِ تو دارددر خویش نشان گذر از کویِ تو ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط