یونا دیگه نتونست

یونا دیگه نتونست.
همین که نشست روی صندلی کنار میز آشپزخونه، شونه‌هاش لرزید.
اول فقط چند قطره اشک بود…
اما بعدش، بغضی که از صبح توی گلویش گیر کرده بود، شکست.
سرش رو پایین انداخت، دست‌هاش رو توی هم گره کرد و گریه کرد.
بی‌صدا، اما واقعی.
اشک‌ها یکی‌یکی می‌افتادن روی دست‌هاش.
نامجون حرفی نزد.
هیچ «اشکالی نداره»‌ای، هیچ سوال اضافه‌ای.
رفت سمت کابینت.
کتری رو پر کرد، گذاشت روی گاز.
کیسه‌ی آب گرم رو برداشت، درش رو باز کرد.
حرکت‌هاش آروم و دقیق بود.
در حالی که آب گرم رو می‌ریخت، گفت:
«می‌دونم امروز خیلی سخت بوده.»
یونا با صدای گرفته گفت:
«من فقط…
نمی‌خواستم دردسر باشم.»
نامجون بدون این‌که برگرده نگاهش کنه، جواب داد:
«تو دردسر نیستی.
تو خسته‌ای.»
کیسه رو بست، یه حوله دورش پیچید.
هم‌زمان گوش می‌داد،
انگار هر کلمه‌ای که یونا می‌گفت، مهم بود.
یونا ادامه داد، بین گریه‌هاش:
«هر روز سعی می‌کنم بی‌نقص باشم…
ولی انگار هیچ‌وقت کافی نیست.»
نامجون اومد نزدیک، کیسه‌ی آب گرم رو خیلی آروم گذاشت جلویش.
نه دستش رو گرفت، نه لمسش کرد.
فقط گفت:
«کافی بودن، یعنی همین که هستی.»
یونا کیسه رو بغل کرد.
گرما کم‌کم توی بدنش پخش شد.
گریه‌ش آروم‌تر شد، نفس‌هاش منظم‌تر.
نامجون همون‌جا ایستاد.
نه عجله‌ای داشت، نه قصد رفتن.
هم کارش رو کرده بود،
هم شنیده بود.
و این،
بیشتر از هر دارویی
آرومش کرد.
دیدگاه ها (۰)

شوگا هنوز از اتاقش نیومده بود بیرون.روی تختش نشسته بود و فقط...

بعد از اینکه نفس‌های یونا عمیق و منظم شد و خوابش سنگین شد،نا...

یونا نفس عمیقی کشید.چشماش رو باز کرد و سریع خودش رو جمع‌وجور...

یونا با زحمت دستش رو به کابینت گرفت و بلند شد.پاهاش می‌لرزید...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط