دستش را بین موهای تازه کوتاه کرده اش کشید،موهایش هنوز مرط
دستش را بین موهای تازه کوتاه کرده اش کشید،موهایش هنوز مرطوب بود و چند تار موی سرکش از میان انگشتانش لغزید و بر روی پیشانی اش ریخت،دوباره دستی به موهایش کشید و تار موهارا به بالا هدایت کرد،نگاهی در آینه به مرد روبه رویش انداخت،تمام خاطرات به مغزش فشار آورده بودند،انگار که دست به دست هم داده بودند که او را بکشند، با صدای ویبره گوشیش متوجه زمان حال شد و از خاطرات دوری کرد، با قدم های بلند و ارامش خود را به گوشیش رساند،نامجون بهترین دوستش که بخاطر موضوع پیش پا افتاده ای از او مدتی دور بود،دیگر وقتش بود که با یکدیگر صحبت کنند،تلفن سبز رنگ را کشید و گوشی را روی بلند گو گذاشت و روی تخت نشست.
+الو تهیونگ..کجایی تو پسر،من نمیدونستم واقعا که ناراحت میشی
صدای آرام و تن صدای پایینش آرامش را به نامجون داد
-ناراحت نشدم
برای چند ثانیه صدای سکوت بود که بین آنها فاصله انداخت
-کاری داشتی که تماس گرفتی؟
نامجون نفسش را با صدا بیرون داد
+خواستم حالتو بپرسم و..
تهیونگ گوشی را از روی میز برداشت و از حالت بلند گو برداشت،روی تخت دراز کشید و گوشی را کنار گوشش گذاشت
+..اینکه یه کاری رو بهت پیشنهاد بدم
کنجکاوانه کمی روی تخت جابه جا شد و با اِهم آرامی صدایش را صاف کرد
-چه کاری؟
+یه شرکت مهندسیه که به یه مهندس خوب نیاز داره و حقیقتش رو بخوای من تورو معرفی کردم گفتم شاید دوست داشته باشی که کاری رو شروع کنی..
و دوباره سکوت بود که حکم فرما بود..
زبانش را روی لب های خشک شده اش کشید و آنها را مرطوب کرد
-من به کار احتیاجی ندارم..
نامجون میان حرفش پرید و با لحنی کمی عصبی ادامه داد
-واقعا خسته نشدی از خونه نشستن؟ تا کی میخوای از تو پناه گاهی که برای خودت ساختی بیرون نیای؟ تا کی میخوای خاطرات اون رو توی سرت نگه داری؟ اون فراموشت کرده..
با حالتی عصبی از روی تخت بلند شد و با صدای نسبتا بلندی فریاد زد
-خفه شو نامجون،تو نمیتونی اینطوری منو قضاوت کنی،تو حق نداری حال قلب منو بفهمی نمیتونی لعنتی
دکمه قرمز را کشید و گوشیش را سمت آینه سمت چپش پرتاب کرد،آینه با صدای مهیبی شکست و تیکه های خورد شده اش روی زمین ریخت،روی تخت نشست و سرش را میان دستانش گرفت او واقعا نمیتوانست خاطرات آن دختر را از یاد ببرد،فکر کردن به آن دختر جزوی از روزمرگی اش بود و او نمیتوانست این عادت را ترک کند.
#FAN_FAKE #VKOOK
+الو تهیونگ..کجایی تو پسر،من نمیدونستم واقعا که ناراحت میشی
صدای آرام و تن صدای پایینش آرامش را به نامجون داد
-ناراحت نشدم
برای چند ثانیه صدای سکوت بود که بین آنها فاصله انداخت
-کاری داشتی که تماس گرفتی؟
نامجون نفسش را با صدا بیرون داد
+خواستم حالتو بپرسم و..
تهیونگ گوشی را از روی میز برداشت و از حالت بلند گو برداشت،روی تخت دراز کشید و گوشی را کنار گوشش گذاشت
+..اینکه یه کاری رو بهت پیشنهاد بدم
کنجکاوانه کمی روی تخت جابه جا شد و با اِهم آرامی صدایش را صاف کرد
-چه کاری؟
+یه شرکت مهندسیه که به یه مهندس خوب نیاز داره و حقیقتش رو بخوای من تورو معرفی کردم گفتم شاید دوست داشته باشی که کاری رو شروع کنی..
و دوباره سکوت بود که حکم فرما بود..
زبانش را روی لب های خشک شده اش کشید و آنها را مرطوب کرد
-من به کار احتیاجی ندارم..
نامجون میان حرفش پرید و با لحنی کمی عصبی ادامه داد
-واقعا خسته نشدی از خونه نشستن؟ تا کی میخوای از تو پناه گاهی که برای خودت ساختی بیرون نیای؟ تا کی میخوای خاطرات اون رو توی سرت نگه داری؟ اون فراموشت کرده..
با حالتی عصبی از روی تخت بلند شد و با صدای نسبتا بلندی فریاد زد
-خفه شو نامجون،تو نمیتونی اینطوری منو قضاوت کنی،تو حق نداری حال قلب منو بفهمی نمیتونی لعنتی
دکمه قرمز را کشید و گوشیش را سمت آینه سمت چپش پرتاب کرد،آینه با صدای مهیبی شکست و تیکه های خورد شده اش روی زمین ریخت،روی تخت نشست و سرش را میان دستانش گرفت او واقعا نمیتوانست خاطرات آن دختر را از یاد ببرد،فکر کردن به آن دختر جزوی از روزمرگی اش بود و او نمیتوانست این عادت را ترک کند.
#FAN_FAKE #VKOOK
۹۸۳
۱۲ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.