یک بار با احمد آقا و بچه های مسجد امین الدوله به زیارت قم
یک بار با احمد آقا و بچه های مسجد امین الدوله به زیارت قم و جمکران رفتیم. در مسجد جمکران پس از اقامه ی نماز به سمت اتوبوس برگشتیم. ایشان هم مثل ما خیلی عادی برگشت. راننده گفت: اگر می خواهید سوهان بخرید یا جایی بروید و ...، یک ساعت وقت دارید. ما هم راه افتادیم به سمت مغازه ها، یکدفعه دیدم احمد آقا از سمت پشت مسجد به سمت بیابان شروع به حرکت کرد؟ یکی از رفقایم را صدا کردم. گفتم: به نظرت احمد آقا کجا میره؟! دنبالش راه افتادیم. آهسته شروع به تعقیب او کردیم. آن زمان مثل حالا نبود. حیاط آن بسیار کوچک و تاریک بود. احمد جایی رفت که اطراف او خیلی تاریک شده بود. ما هم به دنبالش بودیم. هیچ سر و صدایی از سمت ما نمی آمد. یک دفعه احمد آقا برگشت و گفت: چرا دنبال من می آیید!؟ جا خوردیم. گفتم: شما پشت سرت رو میبینی؟ چطور متوجه ما شدی؟ احمد آقا گفت: کار خوبی نکردید. برگردید. گفتیم: نمیشه، ما با شما رفیقیم. هر جا بری ما هم میاییم. در ثانی اینجا تاریک و خطرناکه، ی وقت کسی، حیوانی، چیزی به شما حمله
می کنه...
گفت: خواهش میکنم برگردید. ما هم گفتیم: نه، تا نگی کجا میری ما برنمی گردیم! | دوباره اصرار کرد و ما هم جواب قبلی... سرش را انداخت پایین. با خودم گفتم: حتما تو دلش داره ما رو دعا میکنه! بعد نگاهش را در آن تاریکی به صورت ما انداخت و گفت: طاقتش رو دارید؟ میتونید با من بیایید!؟ ما هم که از همه ی احوالات احمد آقا بی خبر بودیم گفتیم: طاقت چی رو، مگه کجا میخوای بری؟!
نفسی کشید و گفت: دارم میرم دست بوسی مولا. باور کنید تا این حرف را زد زانوهای ما شل شد.
ترسیده بودیم. من بدنم لرزید. احمد این را گفت و برگشت و به راهش ادامه داد. همین طور که از ما دور می شد گفت: اگه دوست دارید بیاید بسم الله. نمیدانید چه حالی بود. شاید الان با خودم میگویم ای کاش میرفتی اما آن لحظه وحشت وجود ما را گرفه بود. با ترس و لرز برگشیم. ساعی بعد دیدیم احمد آقا از دور به سمت اتوبوس می آید. چهره اش برافروخه بود. با کسی حرف نزد و سر جایش نشست. از آن روز سعی می کردم بیشر مراقب اعمالم باشم. بار دیگر شبیه این ماجرا در حرم حضرت عبدالعظیم پیش آمد.
#عارف_شهید_احمد_علی_نیری #کتاب #عارفانه
گفت: خواهش میکنم برگردید. ما هم گفتیم: نه، تا نگی کجا میری ما برنمی گردیم! | دوباره اصرار کرد و ما هم جواب قبلی... سرش را انداخت پایین. با خودم گفتم: حتما تو دلش داره ما رو دعا میکنه! بعد نگاهش را در آن تاریکی به صورت ما انداخت و گفت: طاقتش رو دارید؟ میتونید با من بیایید!؟ ما هم که از همه ی احوالات احمد آقا بی خبر بودیم گفتیم: طاقت چی رو، مگه کجا میخوای بری؟!
نفسی کشید و گفت: دارم میرم دست بوسی مولا. باور کنید تا این حرف را زد زانوهای ما شل شد.
ترسیده بودیم. من بدنم لرزید. احمد این را گفت و برگشت و به راهش ادامه داد. همین طور که از ما دور می شد گفت: اگه دوست دارید بیاید بسم الله. نمیدانید چه حالی بود. شاید الان با خودم میگویم ای کاش میرفتی اما آن لحظه وحشت وجود ما را گرفه بود. با ترس و لرز برگشیم. ساعی بعد دیدیم احمد آقا از دور به سمت اتوبوس می آید. چهره اش برافروخه بود. با کسی حرف نزد و سر جایش نشست. از آن روز سعی می کردم بیشر مراقب اعمالم باشم. بار دیگر شبیه این ماجرا در حرم حضرت عبدالعظیم پیش آمد.
#عارف_شهید_احمد_علی_نیری #کتاب #عارفانه
۱۹.۳k
۲۸ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.