عاشقانه های پاک

عاشقانه های پاک
قسمت هفده



فردای بله برون ک خانواده ایوب برگشتند تبریز ،ایوب هر روز خانه ما بود....
هفته تا عقد وقت داشتیم و باید خرید هایمان را میکردیم...
یک دست لباس خریدیم و ساعت و حلقه....
ایوب شش تا النگو برایم انتخاب کرده بود ....انقدر اصرار کردم که به دوتا راضی شد ...
تا ظهر از جمع شش،نفره مان فقط من و ایوب ماندیم...



پرسید
-گرسنه نیستی؟؟
سرم را تکان دادم
گفت
-من هم خیلی گرسنه ام
به چلوکبابی توی خیابان اشاره کرد....
دو پرس،چلوکباب گرفت با مخلفات ...
گفت بفرما
بسم الله گفت و خودش شروع کرد




سرش را پایین انداخته بود....انگار توی خانه اش باشد
چنگال را فرو کردم توی گوجه ....گلویم گرفته بود.....حس،میکردم صدتا چشم نگاهم میکند....
از این سخت تر،روبرویم اولین مرد نامحرمی،نشسته بود ک باهاش هم سفره می شدم ؛مردی ک توی بی تکلفی کسی ب پایش نمیرسید....
اب گوجه در امده بود ....اما هنوز نمیتوانستم غذا بخورم ...




ایوب پرسید
- نمیخوری؟؟
توی ظرفش چیزی نمانده بود ....سرم را انداختم بالا
-مگر گرسنه نبودی؟؟
-اره ولی نمیتونم
ظرفم را برداشت "حیف است حاج خانم،پولش را دادیم....
از حرفش خوشم نیامد
او که چند ساعت پیش سر خریدن النگو با من چانه میزد،حالا چرا حرفی میزد که بوی خساست میداد..

ادامه دارد...
دیدگاه ها (۲)

عاشقانه های پاکقسمت هجدهاز چلو کبابی ک بیرون امدیم اذان گفته...

عاشقانه های پاکقسمت نوزدهاقاجون این رفت و امد های ایوب را دو...

عاشقانه های پاکقسمت شانزدهتوی بله برون مخالف زیاد بود...مخال...

عاشقانه های پاکقسمت پانزدهاز این همه اطمینان حرصم گرفته بود-...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط