لطفا گوسفند نباشید
#لطفا_گوسفند_نباشید
#به_قلم_محمود_نامنی
#کتاب_بخوانیم
#بخش_اول
✍ حکایت بهشت و موسی💫
🌸 روزی حضرت موسی در خلوت خویش از خدایش سؤال می کند 👈 آیا کسی هست که با من وارد بهشت گردد⁉️
خطاب می رسد 👈 آری. موسی با حیرت می پرسد: آن شخص کیست ❓
خطاب می رسد 👈 او مرد قصابی است در فلان محله.
🍀 فردای آن روز موسی به محله ی مرد قصاب می رود، او را ملاقات کرده و
می گوید: من مسافر غریبی هستم، آیا
می توانم شبی را مهمان تو باشم ❓
قصاب در جواب می گوید 👈 مهمان حبیب خدا است. اندکی بنشین تا کارم را انجام دهم.
💫 موسی با کنجکاوی به حرکات مرد قصاب می نگرد. دید که او قسمتی از گوشت ران گوسفند را برید و قسمتی از جگر آن را جدا کرد و در پارچه ای پیچید و کنار گذاشت. گفت: کار من تمام است برویم.
🍃 موسی به خانه ی قصاب رفت. به محض ورود به خانه، دید که قصاب طنابی را به درخت در حیاط بسته، آن را باز کرد و آرام آرام طناب را شل کرد. شئ ای در وسط توری که مانند تورهای ماهیگیری بود نظر موسی را جلب کرد. دید پیرزنی در آن توری است. وقتی تور به کف حیاط رسید، مرد قصاب با آرامش و صبر و حوصله به پیرزن غذا داد. دست و صورت او را تمیز کرد و گفت 👈 مادر جان دیگر کاری نداری ❓
💫پیرزن گفت 👈 پسرم ان شاء الله که در بهشت همنشین موسی شوی. سپس پیرزن را مجدد در داخل تور گذاشت و در بالای درخت قرار داد. با تبسم به موسی گفت: او مادر من است و آن قدر پیر شده که مجبورم او را این گونه نگه داری کنم و او همیشه این دعا را در حق من می کند. چه دعایی؟ آخر من کجا و بهشت کجا ❓ آن هم همنشینی با موسی.
🍃موسی لبخندی می زند و به قصاب می گوید 👈 من موسی هستم و تو یقینا به خاطر دعای مادر در بهشت همنشین من خواهی شد.
#به_قلم_محمود_نامنی
#کتاب_بخوانیم
#بخش_اول
✍ حکایت بهشت و موسی💫
🌸 روزی حضرت موسی در خلوت خویش از خدایش سؤال می کند 👈 آیا کسی هست که با من وارد بهشت گردد⁉️
خطاب می رسد 👈 آری. موسی با حیرت می پرسد: آن شخص کیست ❓
خطاب می رسد 👈 او مرد قصابی است در فلان محله.
🍀 فردای آن روز موسی به محله ی مرد قصاب می رود، او را ملاقات کرده و
می گوید: من مسافر غریبی هستم، آیا
می توانم شبی را مهمان تو باشم ❓
قصاب در جواب می گوید 👈 مهمان حبیب خدا است. اندکی بنشین تا کارم را انجام دهم.
💫 موسی با کنجکاوی به حرکات مرد قصاب می نگرد. دید که او قسمتی از گوشت ران گوسفند را برید و قسمتی از جگر آن را جدا کرد و در پارچه ای پیچید و کنار گذاشت. گفت: کار من تمام است برویم.
🍃 موسی به خانه ی قصاب رفت. به محض ورود به خانه، دید که قصاب طنابی را به درخت در حیاط بسته، آن را باز کرد و آرام آرام طناب را شل کرد. شئ ای در وسط توری که مانند تورهای ماهیگیری بود نظر موسی را جلب کرد. دید پیرزنی در آن توری است. وقتی تور به کف حیاط رسید، مرد قصاب با آرامش و صبر و حوصله به پیرزن غذا داد. دست و صورت او را تمیز کرد و گفت 👈 مادر جان دیگر کاری نداری ❓
💫پیرزن گفت 👈 پسرم ان شاء الله که در بهشت همنشین موسی شوی. سپس پیرزن را مجدد در داخل تور گذاشت و در بالای درخت قرار داد. با تبسم به موسی گفت: او مادر من است و آن قدر پیر شده که مجبورم او را این گونه نگه داری کنم و او همیشه این دعا را در حق من می کند. چه دعایی؟ آخر من کجا و بهشت کجا ❓ آن هم همنشینی با موسی.
🍃موسی لبخندی می زند و به قصاب می گوید 👈 من موسی هستم و تو یقینا به خاطر دعای مادر در بهشت همنشین من خواهی شد.
۵.۷k
۱۰ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.