لحظهای در حیاط ایستاد کمی دقت کرد صدای مانده از سمت ت

🦋لحظه‌ای در حیاط ایستاد. کمی دقت کرد. صدای مانده از سمت تنور می‌آمد. داشت هیزم می‌شکست. ناگهان جان محمد دستش را در هوا گرفت و تبر را ربود. مائده جیغ خفیفی کشید. بده! کار تو نیست. جان محمد با سر و صورت بسته شروع کرد به هیزم شکستن. مائده خشکش زده بود: جان محمد؟!

🦋تبرزدن شوهرش را می‌شناخت. جان محمد با تمام قدرت با تبر افتاد به جان کنده هیزم انگار می‌خواست عقده تمام این هشت سال را بر سر آن کنده بی‌جان خالی کند. چند دقیقه‌ای طول کشید و بالآخره از نفس افتاد.

🦋نشست روی زمین و ناله را سر داد. دستار را باز کرد، و مائده تازه چهره برافروخته‌اش را دید. جان محمد! این را با چنان لحنی گفت، که از «عزیزم» برای جان محمد خوش‌تر بود.

🦋 هق‌هق‌اش بیش‌تر شد. مائده آب آورد، و جان محمد دستی که لیوان را به سوی او گرفته بود، بوسید و به سوی خود کشید. 
#به_وقت_بودن #همسرانه #بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
#خاص #جذاب #هنر
دیدگاه ها (۲)

🦋وقت بودن یک رمان به شدت خوش‌خوان است. با اینکه خیلی جاها از...

🌾شبی در عالم خواب یکی از دوستان شهیدم بنام سعید که در عملیات...

🦋گرد و غبار خوابید و سایه مردی دیده شد که با کلتی رو به آسما...

عید است و دلم خانۀ ویرانه بیااین خانه تکاندیم ز بیگانه بیایک...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط