قسمت پنجم
قسمت پنجم
"مات و مبهوت"
خسرو در حال رانندگی چشم از نگاه نگران ناهید بر نمی داشت و مدام از آینه حواسش جمعِ او بود.
داشتند به بیمارستان نزدیک میشدند و دلهره امانش را بریده بود.
اینبار قولش شوخی بردار نبود.
اینبار فرق داشت
تا به حال کاری نبوده که ناهید بخواهد و خسرو انجام نداده باشد.
از همان کودکی و دوچرخه سواریِ قایمکیِ نیمه شب در خیابان های تجریش گرفته تا دست کاری کردن ماشینِ پدر بزرگ برای اینکه یک روز بیشتر در شمال بمانند!
آخر ناهید عاشق دریا بود و جنگل.
عاشق ساز زدن های خسرو وقتی ساحل تاریک بود و صدای امواج و باد...نفس را بند می آورد.
فرخ از همان اول سرش به درس و کتاب بود و تنها پایِ دیوانه بازی های ناهید، خسرو بود و بس.
خسرو حق داشت عاشق ناهید شود وقتی آهنگ های اِبی را با آن صدایِ دخترانه اش فریاد میکشید.
وقتی کنار ساحل می ایستاد و موهایش را دست باد میسپرد.
وقتی هنگام تماشای فیلم مژه هایش را با تاخیر باز و بسته میکرد.
خسرو حق داشت اما براستی چرا ناهید عاشق خسرو نشده بود؟!
شاید زن ها برای عاشق شدن نیاز به شنیدن حرف های بی پروا دارند ، نیاز به نگاه کردن و خیره شدن بدون اینکه حتی نفسی ردو بدل شود.
نیاز دارند که سرشان گرم باشد به ناز کردن برای مردی که عاشقی کردن بلد است.
که خسرو هیچ کدام را بلد نبود.
که خسرو عاشق شد و عاشقی کردن نمی دانست.
نمی دانست که به این روز افتاده بود.
.
.
سراسیمه وارد بیمارستان شدند و نام فرخ را پرسیدند که پرستار نزدیک آمد
_خسرو کیه؟!
خسرو سمت پرستار رفت و سرش را تکان داد
_من با شما صحبت کردم؟
_بله
_چند لحظه تشریف بیارید.
خسرو به همراه پرستار کمی از بقیه دور شد و چند لحظه ای با او حرف زد و برگشت.
رنگش شبیه جسد شده و بود توان راه رفتن نداشت...
با پاهای سست و کرخت و کشان کشان نزدیک آمد.
همه در چشم های خسرو نگاه میکردند و او چشم دوخته بود به نگاه پر از التماس ناهید که نگرانی از آرایش غلیظ اش پیدا بود.
خسرو چشم دوخت به چشمان ناهید...
_بد قول شدم ناهید...
گفت و مثل کودکی شش ساله خودش را در آغوش ماه بانو پرت کرد.
صدای شیون و گریه بیمارستان را برداشت اما ناهید مات و مبهوت فقط به خسرو نگاه میکرد و هیچ حرفی نمیزد.
پرستار خسرو را کنار کشید و تلفن همراه فرخ را به او داد.
_ فرخ هیچ وقت پیامی که فرستاده بودی رو نخوند،راستش تلفن همراهش دست من بود...
من میدونم که ناهیدو دوست داری...
مراقبش باش...برادرش تا لحظه ی آخر فقط میگفت ناهید...ناهید!
خسروناهید را دوست دارد/
#علی_سلطانی
#خسرو_ناهید_را_دوست دارد
"مات و مبهوت"
خسرو در حال رانندگی چشم از نگاه نگران ناهید بر نمی داشت و مدام از آینه حواسش جمعِ او بود.
داشتند به بیمارستان نزدیک میشدند و دلهره امانش را بریده بود.
اینبار قولش شوخی بردار نبود.
اینبار فرق داشت
تا به حال کاری نبوده که ناهید بخواهد و خسرو انجام نداده باشد.
از همان کودکی و دوچرخه سواریِ قایمکیِ نیمه شب در خیابان های تجریش گرفته تا دست کاری کردن ماشینِ پدر بزرگ برای اینکه یک روز بیشتر در شمال بمانند!
آخر ناهید عاشق دریا بود و جنگل.
عاشق ساز زدن های خسرو وقتی ساحل تاریک بود و صدای امواج و باد...نفس را بند می آورد.
فرخ از همان اول سرش به درس و کتاب بود و تنها پایِ دیوانه بازی های ناهید، خسرو بود و بس.
خسرو حق داشت عاشق ناهید شود وقتی آهنگ های اِبی را با آن صدایِ دخترانه اش فریاد میکشید.
وقتی کنار ساحل می ایستاد و موهایش را دست باد میسپرد.
وقتی هنگام تماشای فیلم مژه هایش را با تاخیر باز و بسته میکرد.
خسرو حق داشت اما براستی چرا ناهید عاشق خسرو نشده بود؟!
شاید زن ها برای عاشق شدن نیاز به شنیدن حرف های بی پروا دارند ، نیاز به نگاه کردن و خیره شدن بدون اینکه حتی نفسی ردو بدل شود.
نیاز دارند که سرشان گرم باشد به ناز کردن برای مردی که عاشقی کردن بلد است.
که خسرو هیچ کدام را بلد نبود.
که خسرو عاشق شد و عاشقی کردن نمی دانست.
نمی دانست که به این روز افتاده بود.
.
.
سراسیمه وارد بیمارستان شدند و نام فرخ را پرسیدند که پرستار نزدیک آمد
_خسرو کیه؟!
خسرو سمت پرستار رفت و سرش را تکان داد
_من با شما صحبت کردم؟
_بله
_چند لحظه تشریف بیارید.
خسرو به همراه پرستار کمی از بقیه دور شد و چند لحظه ای با او حرف زد و برگشت.
رنگش شبیه جسد شده و بود توان راه رفتن نداشت...
با پاهای سست و کرخت و کشان کشان نزدیک آمد.
همه در چشم های خسرو نگاه میکردند و او چشم دوخته بود به نگاه پر از التماس ناهید که نگرانی از آرایش غلیظ اش پیدا بود.
خسرو چشم دوخت به چشمان ناهید...
_بد قول شدم ناهید...
گفت و مثل کودکی شش ساله خودش را در آغوش ماه بانو پرت کرد.
صدای شیون و گریه بیمارستان را برداشت اما ناهید مات و مبهوت فقط به خسرو نگاه میکرد و هیچ حرفی نمیزد.
پرستار خسرو را کنار کشید و تلفن همراه فرخ را به او داد.
_ فرخ هیچ وقت پیامی که فرستاده بودی رو نخوند،راستش تلفن همراهش دست من بود...
من میدونم که ناهیدو دوست داری...
مراقبش باش...برادرش تا لحظه ی آخر فقط میگفت ناهید...ناهید!
خسروناهید را دوست دارد/
#علی_سلطانی
#خسرو_ناهید_را_دوست دارد
۲.۹k
۱۱ فروردین ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.