لرزشی که خودش هم نمیدانست از هیجان بود یا ترس از شنیدن ه

لرزشی که خودش هم نمی‌دانست از هیجان بود یا ترس از شنیدن همان صدایی که دلش برایش تنگ شده بود.
جونگکوک بی‌حرکت ماند. لبخندی گوشه‌ی لبش نشست و با صدای بم و لهجه‌ی اسپانیایی‌اش گفت:
"هر جای دنیا هم که باشم، این دستا رو می‌شناسم... گواپا."
کلارا نفسش را آهسته بیرون داد. دست‌هایش را آرام برداشت، اما هنوز پشت سرش ایستاده بود...
که جونگکوک با حرکتی ناگهانی دست‌هایش را دور کمرش حلقه کرد و او را روبه‌روی خودش قرار داد.
برای لحظه‌ای، همه‌چیز ایستاد.
کلارا حالا روبه‌روی مردی بود که از عطر تنش تا لرزش انگشتانش برایش آشنا بود. صورتش فقط چند سانتی‌متر با جونگکوک فاصله داشت. و آن لبخند... همان لبخند لعنتی، هنوز سر جایش بود.
جونگکوک کمی خم شد، نه زیاد، فقط آن‌قدر که نگاهش مستقیم در چشم‌های کلارا بیفتد و گفت:
"اگه قرار بود برگردی، کاش زودتر می‌اومدی... دلم برای صدات، برای نگاه‌هایی که به جای حرف، همه چیزو می‌گفتن، و برای اون فاصله‌هایی که با بوسه پر می‌شدن تنگ شده بود پرنسس."
کلارا پلک زد. لبخندش، نرم و بی‌صدا، مثل آفتاب بعد از یک سایه‌ی سنگین برای جونگکوک بود.
چشم‌هایش برق گرفت با لحنی ملایم و آمیخته به دلتنگی و شیطنت ریزی گفت:
دیدگاه ها (۲)

– «نمی‌تونستم روزی رو بدون فکر به تو، بگذرونم مزرعه دارِ هات...

صدای موسیقی توی سالن می‌پیچید، نور طلایی لوسترها روی لباس مخ...

مکان: اسپانیا، مزرعه زیتون. کلارا برای چندمین بار به‌عنوان م...

نفس گرمش پشت گردنت حس می‌شه. صدای نفس‌هاش نزدیک گوشته.«کجا م...

-صدای گریه ی کودکی می آمد... دختر جوانی آمد کودک را در آغوش...

فیک جدید

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط