مکان اسپانیا مزرعه زیتون

مکان: اسپانیا، مزرعه زیتون.

کلارا برای چندمین بار به‌عنوان مترجم به روستا رفت، اما ترجمه فقط بهانه بود؛ برای دیدن مردی آمده بود که میان زیتون‌ها، بخشی از دلش را پیش او جا گذاشته بود.
دخترک به‌محض رسیدن به روستا، راهش را مستقیم به مزرعه کج کرد. بوی خوش زیتون‌ها را عمیق کشید توی ریه‌هایش و نگاهش را به مردی دوخت که پشت به او، سخت مشغول کار بود. تکه‌ای از موهای مشکی و همیشه نامرتبش روی پیشانی‌اش افتاده بود. پیراهن نخی سفید به تن داشت و آستین‌هایش را تا آرنج بالا زده بود، طوری که پوست آفتاب‌خورده و برنزه‌اش را به‌خوبی نشان می‌داد.
کلارا گوشه‌ی دامن لیمویی‌رنگش را گرفت تا خاکی نشود و وارد مزرعه شد.
آرام از پشت به او نزدیک شد و دو دستش را روی چشمان مرد گذاشت.
خنده‌ی از روی هیجانش را قورت داد تا صدایش، جونگکوک را از آمدنش باخبر نکند.دست‌هایش هنوز روی چشمان او بود، اما لرزش کوچکی در انگشتانش افتاده بود؛
دیدگاه ها (۱)

لرزشی که خودش هم نمی‌دانست از هیجان بود یا ترس از شنیدن همان...

– «نمی‌تونستم روزی رو بدون فکر به تو، بگذرونم مزرعه دارِ هات...

نفس گرمش پشت گردنت حس می‌شه. صدای نفس‌هاش نزدیک گوشته.«کجا م...

با صدای نازک اما رندانه‌ای صداش می‌زنی:«من کوکی آوردم... رزب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط