رمان اجبار شیرین
#رمان_اجبار_شیرین
#پارت_پنجم
بعد از ارایش کردن مانتو شلوارم پوشیدم و کیفم که ست کفشم بود برداشتم پایین رفتم که همون لحظه صدای زنگ اومد
کلید آیفون رو فشار دادم
۵ دقیقه بعد مهرداد و ماهان وارد شدن ماهان منو بغل کرد و گفت چطوری خوشکلم
+ممنون خوبم عمویی
مهرداد نگاهی به منو ماهان کرد گفت
مهرداد : هی روزگار چقدر من بدشانسم تا دیروز که ماهان خان نبود یه مهرداد میگفت ده تا مهرداد از دهنش میشنیدی حالا اول پرید بغل ماهان خان نگفت یه عمویی دیگه ای هم دارن
+ ای حسود خان
مهرداد با حالت قهر سر برگردوند رفتم از پشت بغلش کردم یه بوسه بر گونش زدم
+ عموی حسود نداشتم که به لطف شما پیدا کردم
ماهان : بابا بسه دلی انقدر لوسش نکن بیا برو یه لیوان اب واسه من بیار
+ ای به چشم
وقتی برگشتم دیگه تقریبا همه اومده بودن
و اخرین نفر دانیار و بهار بودن که اومدن
پاشدیم ۵ تا ماشین شدیم به سمت شهر بازی حرکت کردیم حدود یک ساعت بعد همگی رسیده بودیم وارد که شدیم به پیشنهاد بچه ها سوار ترن شدیم
همه اماده بودند که مهرداد می خواست برامون بلیط بگیره که گفتم مهرداد من سوار نمیشم
یه صدای خیلی اشنایی گفت
صدا : چرا کوچولو نکنه میترسی
برگشتم که ای به خشک شانس شهر بازی اومدن هم به ما نیومده
+ نخیرم اقای مهرپرور ترس چی من کلا دوست ندارم سوارشم
کیارش : جون عمت
+ جون عمه خودت بچه پرو حالا که این جور شد مهرداد واسه منم بگیر
کیارش راضی از حرصی کردن من یه لبخند زد و من در اخر نگام رفت سمت دانیاری که خیلی نگرانم بود چون فقط اون میدونست از ارتفاع میترسم
دانیار : دلارام جان بیا
رفتم سمتش جانم داداش
دانیار : دورت بگردم نگران نباشی خودم حواسم بهت هست میدونم واسه شکستن شاخ اون پسره داری سوار میشی
یه لبخند بهش زدم تا دلش محکم شه
همگی سوار شدیم من کنار دانیار نشستم تا کمی از ترسم کم شه
ترن حرکت کرد من یکی که داشتم سکته میکردم به غلط کردن افتادم
بهار که کنارم بود گفت
بهار : دلی تو که سوار شدی انقدر از خودت ضعف نشون نده کیارش داره نگات میکنه
بعد از یه مدتی که برای من مثل یه قرن گذشت ترن ایستاد که من پریدم پایین
کیارش زد زیر خنده بدرود خانم رنجبر الان دیگه شدیم مساوی
و رفت.
#پارت_پنجم
بعد از ارایش کردن مانتو شلوارم پوشیدم و کیفم که ست کفشم بود برداشتم پایین رفتم که همون لحظه صدای زنگ اومد
کلید آیفون رو فشار دادم
۵ دقیقه بعد مهرداد و ماهان وارد شدن ماهان منو بغل کرد و گفت چطوری خوشکلم
+ممنون خوبم عمویی
مهرداد نگاهی به منو ماهان کرد گفت
مهرداد : هی روزگار چقدر من بدشانسم تا دیروز که ماهان خان نبود یه مهرداد میگفت ده تا مهرداد از دهنش میشنیدی حالا اول پرید بغل ماهان خان نگفت یه عمویی دیگه ای هم دارن
+ ای حسود خان
مهرداد با حالت قهر سر برگردوند رفتم از پشت بغلش کردم یه بوسه بر گونش زدم
+ عموی حسود نداشتم که به لطف شما پیدا کردم
ماهان : بابا بسه دلی انقدر لوسش نکن بیا برو یه لیوان اب واسه من بیار
+ ای به چشم
وقتی برگشتم دیگه تقریبا همه اومده بودن
و اخرین نفر دانیار و بهار بودن که اومدن
پاشدیم ۵ تا ماشین شدیم به سمت شهر بازی حرکت کردیم حدود یک ساعت بعد همگی رسیده بودیم وارد که شدیم به پیشنهاد بچه ها سوار ترن شدیم
همه اماده بودند که مهرداد می خواست برامون بلیط بگیره که گفتم مهرداد من سوار نمیشم
یه صدای خیلی اشنایی گفت
صدا : چرا کوچولو نکنه میترسی
برگشتم که ای به خشک شانس شهر بازی اومدن هم به ما نیومده
+ نخیرم اقای مهرپرور ترس چی من کلا دوست ندارم سوارشم
کیارش : جون عمت
+ جون عمه خودت بچه پرو حالا که این جور شد مهرداد واسه منم بگیر
کیارش راضی از حرصی کردن من یه لبخند زد و من در اخر نگام رفت سمت دانیاری که خیلی نگرانم بود چون فقط اون میدونست از ارتفاع میترسم
دانیار : دلارام جان بیا
رفتم سمتش جانم داداش
دانیار : دورت بگردم نگران نباشی خودم حواسم بهت هست میدونم واسه شکستن شاخ اون پسره داری سوار میشی
یه لبخند بهش زدم تا دلش محکم شه
همگی سوار شدیم من کنار دانیار نشستم تا کمی از ترسم کم شه
ترن حرکت کرد من یکی که داشتم سکته میکردم به غلط کردن افتادم
بهار که کنارم بود گفت
بهار : دلی تو که سوار شدی انقدر از خودت ضعف نشون نده کیارش داره نگات میکنه
بعد از یه مدتی که برای من مثل یه قرن گذشت ترن ایستاد که من پریدم پایین
کیارش زد زیر خنده بدرود خانم رنجبر الان دیگه شدیم مساوی
و رفت.
۵.۲k
۲۰ آبان ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.