بچه تر که بودم وقتی مهمان می آمد مانند یک گربه جلویشان ق

بچه تر که بودم وقتی مهمان می آمد مانند یک گربه جلویشان قِل میخوردم و تمام شیرین کارهایی که بلد بودم انجام میدادم تا بیشتر بمانند.فقط میخواستم بیشتر بمانند.دیرتر بروند.اصلاً نروند.بعد مامان من را میبرد به گوشه ای و میگفت هیچ وقت اصرار نکن.هر کسی خودش دوست داشته باشد می مانَد.بیشتر هم می ماند. مامان هیچ وقت اهل تعارف کردن نبود.اما من باز مهمان بعدی که می آمد می رفتم جلویش قِل میخوردم که بمان.دیرتر برو. بزرگتر که شدم وقتی جلوی دوستم قِل میخوردم که بماند و آن قدر قِل خوردم و افتادم روی سراشیبی و پرت شدم،فهمیدم مامان راست میگفت.مهمان و دوست و شوهر و همسر ندارد.هر کسی بخواهد می ماند.نخواهد میرود.حالا تو هی قِل بخور...هی شیرین کاری کن...
دیدگاه ها (۲)

به خیابان بیابگذار آسمانبا ریه هایت نفس بکشدو درختان باران ز...

مدت هاست می خواهم بگویمدوستش دارماما...شما که غریبه نیستید؛ر...

میخوام تبریک بگم به تمام زنانی که مادر نیستند اما هرلحظه قلب...

مراقـــب باشیم .... صــدایمان دیــوار صوتی قلبـــی را نشکند....

کار هر روزم شده بود...تمام ساعت فروشی های شهر را بارها و بار...

{ رمان جیمین }

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط