رمان
پارت ۷
هانا در تاریکی شب، با ضربان قلبی که مثل طبل میکوبید، چشمانش را به در خروجی دوخت. عمارت آرام بود… خیلی آرام.
– «فقط یک فرصت… فقط یک فرصت…»
او نفس عمیقی کشید و بیصدا به سمت در رفت. قفل بزرگ در، مانعش بود، اما با دستان لرزانش سعی کرد کلیدها را بچرخاند. قلبش در سینهاش بالا و پایین میپرید.
صدای خشخش کوچک… او یخ زد.
– نه… نه، نه، نه…
قبل از آنکه فرصتی برای تکان خوردن داشته باشد، سایهای پشتش ظاهر شد. جونگکوک، با همان نگاه سرد و بیرحم، ایستاده بود.
– فکر کردی میتونی فرار کنی؟
هانا عقب رفت، اما دیوار پشتش بود.
– من… من فقط میخواستم…
جونگکوک بدون حرفی، دستش را روی شانهی او گذاشت و فشار داد. هانا سعی کرد مقاومت کند، اما قدرت او بیرحمانه بود. او را به اتاقی تاریک کشاند، جایی که دیوارها از شنیدن فریادهای گذشته پر بود.
– این دفعه به تو یاد میدم فرار از من یعنی چه…
هانا روی زانوهایش نشست، ترس و خشم در هم آمیخته بودند. اشکهایش روی گونههایش میغلتید، اما در دلش قول داد: «هیچوقت تسلیم نمیشم… حتی اگه شکنجه شم…»
جونگکوک از پشتش نگاهی سرد و خیرهکننده انداخت و با صدایی که لرزه به جان میانداخت گفت:
– فردا، وقتی دیگه هیچ راه فراری نداری، میفهمی موندن کنار من تنها گزینهست…
هانا با دلی پر از خشم و وحشت، برای اولین بار فهمید که بازی در این عمارت، هرگز ساده نیست.
هانا در تاریکی شب، با ضربان قلبی که مثل طبل میکوبید، چشمانش را به در خروجی دوخت. عمارت آرام بود… خیلی آرام.
– «فقط یک فرصت… فقط یک فرصت…»
او نفس عمیقی کشید و بیصدا به سمت در رفت. قفل بزرگ در، مانعش بود، اما با دستان لرزانش سعی کرد کلیدها را بچرخاند. قلبش در سینهاش بالا و پایین میپرید.
صدای خشخش کوچک… او یخ زد.
– نه… نه، نه، نه…
قبل از آنکه فرصتی برای تکان خوردن داشته باشد، سایهای پشتش ظاهر شد. جونگکوک، با همان نگاه سرد و بیرحم، ایستاده بود.
– فکر کردی میتونی فرار کنی؟
هانا عقب رفت، اما دیوار پشتش بود.
– من… من فقط میخواستم…
جونگکوک بدون حرفی، دستش را روی شانهی او گذاشت و فشار داد. هانا سعی کرد مقاومت کند، اما قدرت او بیرحمانه بود. او را به اتاقی تاریک کشاند، جایی که دیوارها از شنیدن فریادهای گذشته پر بود.
– این دفعه به تو یاد میدم فرار از من یعنی چه…
هانا روی زانوهایش نشست، ترس و خشم در هم آمیخته بودند. اشکهایش روی گونههایش میغلتید، اما در دلش قول داد: «هیچوقت تسلیم نمیشم… حتی اگه شکنجه شم…»
جونگکوک از پشتش نگاهی سرد و خیرهکننده انداخت و با صدایی که لرزه به جان میانداخت گفت:
– فردا، وقتی دیگه هیچ راه فراری نداری، میفهمی موندن کنار من تنها گزینهست…
هانا با دلی پر از خشم و وحشت، برای اولین بار فهمید که بازی در این عمارت، هرگز ساده نیست.
- ۸۸۸
- ۰۶ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط