داستانک؛ ✍حرف مردم
🌺رضا خیلی دلش یک دختر می خواست. وقتی دخترهای فامیل را می دید دلش برای آنان غش می رفت. من هم با این سه تا پسر شیطان و سر به هوا، دوست داشتم دختری باشد که همدم و مونسم بشود. آن شب مهمانی خانوادگی دعوت بودیم ، بچه ها را که آماده کردم رضا را صدا زدم که زودتر آماده بشود تا راهی خانه پدرم بشویم.
🌸وقتی رسیدیم، همه بچه ها در حال بازی در حیاط بودند، دختر ناز داداشم خودش را در بغل من انداخت. رضا را می دیدم که چطور محو تماشای اوشده است. امیر داداشم گفت: «سلام بفرمایید داخل،چرا داخل حیاط ایستادین؟»
☘ بچه هایم را یکی یکی بغل کرد گفت: «جوجه های شیطون دایی ببینم میتونین منو بگیرین. »
🌺داداشم خودش فقط یک دختر داشت همیشه به ما طعنه میزد که با وجود سه بچه، جوجه کشی راه انداخته ایم.
🌸موقع شام هر کسی مشغول پر کردن شکمش بود. محمودشوهر خواهرم با پوزخندی به حالت تمسخر رو به ما گفت: «آقا رضا نمیخوای بذاری یک بچه دیگه گیرتون بیاد.»
☘ صدای خنده همه مثل بمبی منفجر شد.
همش شرمنده رضا بودم که از اول تا آخر همه بهش طعنه زدن و مسخره اش کردند. تومسیر برگشت خواستم از دلش بیرون بیارم گفتم: «رضا جون عزیزم یه وقت از حرف خانواده ام ناراحت نشیا، میدونی که اونو همشون یک بچه دارند وجود سه تا بچه براشون قابل قبول نیست، وگرنه هیچی تودلشون نیس.»
🌺_رضا یک نگاهی به صندلی عقب به بچه ها کرد که همگی خواب بودند، گفت: «مرضیه جون واسه چی ناراحت بشم، ما که برای مردم زندگی نمی کنیم، حرف مردم نباید برای ما مهم باشه، هر کاری کنی مردم همیشه حرف برای گفتن دارن ، این بچه ها هدیه های خداوند به ما هستند چرا از وجودشون ناراحت بشیم. تازه نمی فهمند میخوایم یه بچه دیگه هم بیاریم .»
🌸 صدای خنده مان حسابی بالا رفت و درهم گره خورد.
#به_انتخاب_تو
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_بهاردلها
🆔 @tanha_rahe_narafte
🌸وقتی رسیدیم، همه بچه ها در حال بازی در حیاط بودند، دختر ناز داداشم خودش را در بغل من انداخت. رضا را می دیدم که چطور محو تماشای اوشده است. امیر داداشم گفت: «سلام بفرمایید داخل،چرا داخل حیاط ایستادین؟»
☘ بچه هایم را یکی یکی بغل کرد گفت: «جوجه های شیطون دایی ببینم میتونین منو بگیرین. »
🌺داداشم خودش فقط یک دختر داشت همیشه به ما طعنه میزد که با وجود سه بچه، جوجه کشی راه انداخته ایم.
🌸موقع شام هر کسی مشغول پر کردن شکمش بود. محمودشوهر خواهرم با پوزخندی به حالت تمسخر رو به ما گفت: «آقا رضا نمیخوای بذاری یک بچه دیگه گیرتون بیاد.»
☘ صدای خنده همه مثل بمبی منفجر شد.
همش شرمنده رضا بودم که از اول تا آخر همه بهش طعنه زدن و مسخره اش کردند. تومسیر برگشت خواستم از دلش بیرون بیارم گفتم: «رضا جون عزیزم یه وقت از حرف خانواده ام ناراحت نشیا، میدونی که اونو همشون یک بچه دارند وجود سه تا بچه براشون قابل قبول نیست، وگرنه هیچی تودلشون نیس.»
🌺_رضا یک نگاهی به صندلی عقب به بچه ها کرد که همگی خواب بودند، گفت: «مرضیه جون واسه چی ناراحت بشم، ما که برای مردم زندگی نمی کنیم، حرف مردم نباید برای ما مهم باشه، هر کاری کنی مردم همیشه حرف برای گفتن دارن ، این بچه ها هدیه های خداوند به ما هستند چرا از وجودشون ناراحت بشیم. تازه نمی فهمند میخوایم یه بچه دیگه هم بیاریم .»
🌸 صدای خنده مان حسابی بالا رفت و درهم گره خورد.
#به_انتخاب_تو
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_بهاردلها
🆔 @tanha_rahe_narafte
۲.۲k
۱۹ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.