هرچه خودم رابه آن راه میزنم

هرچه خودم رابه آن راه میزنم
دلتنگی ازیک راه دیگر سروکله اش پیدامیشود
ازتوی یک خیابان
یک آهنگ 
یک عکس 
یک عطرآشنا
می آیدوتوی سینه ام می نشیند..
دستش رامیگیرم وبه کوچه علی چپ میبرم 
اماگم نمیشود
راه رابلداست برمیگرددوازسمت چپ سینه ام داخل میشود
حواسم رابه دورترین نقطه ممکن پرت میکنم
تایادم برود که نیست
که رفته است 
امادل لعنتی ام حواس جمع ترازآنست
که فریب مغزم رابخورد
دلتنگی بی رحم ترازآنست که دست ازسر آدم بردارد
نمیرود
جاخوش میکند توی گلو
میان چشمهای خیس
وسط خوابهای نصف ونیمه
لابه لای خاطره های تلخ وشیرین
مثل نمک میشودومیپاشد روی زخم
تاعمق جان آدم رامیسوزاند..
دلتنگی که به نقطه هشداررسید
فکری به حالش کنید
مثل یک تومور بدخیم است
به دادش نرسی
درمانش نکنی
رشدمی کند
همه جانتان را میگیرد
زمین گیرتان میکند و
یک گوشه آرام آرام ازپا درتان می آورد...
دیدگاه ها (۲)

یکم حرف حساب!😞

پس کی؟!

فکر کنم متوجه این تعهد شدین!

خیلی میخواستَمِت ..طوری که ،یادته گُفتی : بُرو ، بمونی اذیّت...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط