شاهنامه، ۱۱۸ بهرام
#شاهنامه، #۱۱۸ #بهرام
از ایرانیان شش هزار نفر را به آذربادگان برد و دو گروه ششهزارنفری دیگر نیز آماده کرد اما چون شاه از پارس با خود لشکر چندانی نبرد ، بزرگان فکر کردند که شاه میگریزد . وقتی بهرام بهسوی آذرگشسپ رفت سواری از سوی قیصر آمد و نرسی او را در کاخی جای داد.
بزرگان که شاه را نیافتند ، تصمیم گرفتند موبدی به نام همای را به نزد شاه توران فرستادند و گفتند هرچه بخواهی میدهیم و قصد جنگ نداریم .خاقان شاد شد و به اطرافیان گفت : ما بدون جنگ ایران را به دست آوردیم خاقان در مرو سپاه را نگاه داشت و با خیال راحت بدون طلایه و دیدهبان به شکار و شراب و استراحت میپرداخت.از آنسو بهرام که کارآگاهانی به همهجا فرستاده بود وقتی فهمید که خاقان در مرو است لشکر را به آنسو حرکت داد و فهمید که خاقان بیخیال میگذراند .شاه شاد شد و سحرگاه به رومیان حمله برد و خاقان به دست خزروان گرفتار شد وقتی ایرانیان باخبر شدند پوزش خواستند .وزیر نزد بهرام رفت و گفت : همه جهان از جنگ و در امان است بهجز هند که از دزدان پر است و به ایران نیز گاهی دستبرد میزنند .بهرام گفت : من مانند فرستادگان به نزد شنگل شاه هند میروم و میگویم یا باج دهد و یا جنگ کنیم و چنین کرد و وقتی به دربار شنگل رسید
فوراً او را به درگاه بردند و او شنگل را دید که بر تخت نشسته بود و بهرام پیامش را داد .وقتی شنگل پیام بهرام را شنید ، شگفتزده شد و گفت : در جنگ شتاب مکنید . کسی که خردمند باشد تقاضای باج از ما نمیکند
بهرام گفت : من فقط پیامآور هستم و شاه گفته تا به تو بگویم دو دانای ما مباحثه کنند و هرکدام بر دانای ما پیروز شد ما با مرز تو کاری نداریم . پس بهرام جلو رفتدرتیرانداری وکشتی پیرروزشد شنگل . شاه هند به بهرام گفت : گرگی واژدهادر کشور ماست که هیچکس جرات حمله به او را ندارد ، باید بروی انها را بکشی وبهرام هردو را کشت .بعد از مدتی سپس بهرام بسوار بر اسب به راه افتادن تا به دریا رسید و سوار زورق شدن. شنگل از فرار ان عصبانی شد و بهسوی دریا رفت و بهرام را دید و آن را تهدید کرد .بهرام گفت : نو مرا نمیشناسی ، من شاه ایران و توران هستم و دیگر هم از تو باج نمیخواهم .شنگل شگفتزده شد و از او پوزش خواست و او را در برگرفت و هر دو باهم عهد بستند که به هم وفادار بمانند .وقتی ایرانیان خبر آمدن بهرام را شنیدند به پیشوازش رفتند .پسازآن بهرام به یاد مرگ افتاد . .بهرام دستور داد خراج را قطع کنند . سپس به همه کارداران خود نامه وشت که به درویشان و مستمندان رسیدگی کنند سپی پسرش را فراخواند و تاجوتخت را به او سپرد و درگذشت .
@hakimtoosi
از ایرانیان شش هزار نفر را به آذربادگان برد و دو گروه ششهزارنفری دیگر نیز آماده کرد اما چون شاه از پارس با خود لشکر چندانی نبرد ، بزرگان فکر کردند که شاه میگریزد . وقتی بهرام بهسوی آذرگشسپ رفت سواری از سوی قیصر آمد و نرسی او را در کاخی جای داد.
بزرگان که شاه را نیافتند ، تصمیم گرفتند موبدی به نام همای را به نزد شاه توران فرستادند و گفتند هرچه بخواهی میدهیم و قصد جنگ نداریم .خاقان شاد شد و به اطرافیان گفت : ما بدون جنگ ایران را به دست آوردیم خاقان در مرو سپاه را نگاه داشت و با خیال راحت بدون طلایه و دیدهبان به شکار و شراب و استراحت میپرداخت.از آنسو بهرام که کارآگاهانی به همهجا فرستاده بود وقتی فهمید که خاقان در مرو است لشکر را به آنسو حرکت داد و فهمید که خاقان بیخیال میگذراند .شاه شاد شد و سحرگاه به رومیان حمله برد و خاقان به دست خزروان گرفتار شد وقتی ایرانیان باخبر شدند پوزش خواستند .وزیر نزد بهرام رفت و گفت : همه جهان از جنگ و در امان است بهجز هند که از دزدان پر است و به ایران نیز گاهی دستبرد میزنند .بهرام گفت : من مانند فرستادگان به نزد شنگل شاه هند میروم و میگویم یا باج دهد و یا جنگ کنیم و چنین کرد و وقتی به دربار شنگل رسید
فوراً او را به درگاه بردند و او شنگل را دید که بر تخت نشسته بود و بهرام پیامش را داد .وقتی شنگل پیام بهرام را شنید ، شگفتزده شد و گفت : در جنگ شتاب مکنید . کسی که خردمند باشد تقاضای باج از ما نمیکند
بهرام گفت : من فقط پیامآور هستم و شاه گفته تا به تو بگویم دو دانای ما مباحثه کنند و هرکدام بر دانای ما پیروز شد ما با مرز تو کاری نداریم . پس بهرام جلو رفتدرتیرانداری وکشتی پیرروزشد شنگل . شاه هند به بهرام گفت : گرگی واژدهادر کشور ماست که هیچکس جرات حمله به او را ندارد ، باید بروی انها را بکشی وبهرام هردو را کشت .بعد از مدتی سپس بهرام بسوار بر اسب به راه افتادن تا به دریا رسید و سوار زورق شدن. شنگل از فرار ان عصبانی شد و بهسوی دریا رفت و بهرام را دید و آن را تهدید کرد .بهرام گفت : نو مرا نمیشناسی ، من شاه ایران و توران هستم و دیگر هم از تو باج نمیخواهم .شنگل شگفتزده شد و از او پوزش خواست و او را در برگرفت و هر دو باهم عهد بستند که به هم وفادار بمانند .وقتی ایرانیان خبر آمدن بهرام را شنیدند به پیشوازش رفتند .پسازآن بهرام به یاد مرگ افتاد . .بهرام دستور داد خراج را قطع کنند . سپس به همه کارداران خود نامه وشت که به درویشان و مستمندان رسیدگی کنند سپی پسرش را فراخواند و تاجوتخت را به او سپرد و درگذشت .
@hakimtoosi
۴۳.۵k
۲۲ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.