شاهنامه ۱۱۷ بهرام
_ #شاهنامه #۱۱۷ #بهرام
- روز دیگردوباره شاه با روزبه و هزار سوار به شکار رفت .
- . درراه بازگشت به دهی رسید و خانهخرابی در آن دید پس به نزد صاحبش رفت و از حالش جویا شد و او نیز گفت : نه مالی و نه گاو و خری دارم و این همخانه من است .پادشاه پیاده شد تا خانه را ببیند و گفت چیزی برای نشستن بیاور . مرد گفت ندارم. تمام خانه پر از سرگین بود . شاه گفت: بالشی بیاور . گفت : ندارم . شاه گفت : شیر گرمی بیاور . مرد گفت : گمان کن که خوردی و رفتی ، من خوردنی ندارم اگر داشتم جانی در تنم بود . شاه گفت : اگر گوسفند نداری این سرگینها چیست ؟ مرد گفت : سخن طولانی شد و هوا تاریک است . به خانهای برو که مکنت داشته باشد . شاه نامش را پرسید و او گفت : نامم فرشیدورد است. شاه خندید و ازآنجا رفت تا به خارستانی رسید و خارکنی را دید . از او پرسید مهتر این شهرستان کیست ؟ او گفت : فرشیدورد است که دارایی زیاد دارد دینارهای فراوان دارد اما به خود سختی میدهد و با خست زندگی میکند و زن و فرزندی هم ندارد . شاه دستور داد تا اموال را به بینوایان ببخشد .
- روزی دیگر شاهبه مشاوره خود گفت سیوهشتساله شدهام و دارم پیر میشوم پس دو سال دیگر هم به این طریق میگذرانم و و عزلت پیشه میکنم که در چهلسالگی کمکم انسان باید به فکر مرگ باشد . پس دوباره با سپاه فراوان به شکار رفت تا به بیشهای رسید وگفت که پر روز شکار گورخر است .
. .روز بعد که خورشید سرزد شاه سوار بر شبدیز به شکار گورخر رفت.درراه گوری دیدند و شاه تیری زد و گور به زمین افتاد ، گور دیگر دلیرانه جلو آمد و شاه هم با شمشیر او را دونیم کرد پس از مدتی که همهجا پر از گور شد ، حلقههایی با نام بهرام گور در گوش آنها کردند و سپس آنها را رها کردند . سپس شاه به شهر آمد و یک هفته ماند و جارچی را فرستاد تا جار بزند که هرکس تظلمی دارد بیاورد . . دوهفتهای آنجا ماند و بعد به اصطخر برگشت .بدینسان شاه به خوشی روزگار میگذراند و با جنگی و رنجی درگیر نبود تا اینکه به هند و روم و ترک و چین خبر رسید که بهرام همیشه در پی گشت و شکار است و در مرز طلایه و مرزبانی ندارد. خاقان وقیصر رومقصدایران کردن .وقتی خبر به ایرانیان رسید نزد بهرام رفتند و گفتند تو همیشه به فکر شکار هستی میخواهند به ما حمله کنند .شاه گفت : خدا یاور ماست و ما آنها را شکست میدهیم و باز به رامش خود پرداخت اما بزرگان ناراحت بودند .بهرام نهانی لشکری ساخته بود ولی کسی از رازش باخبر نبود و همه هراسان بودند و از او ناامید شده بودند .وقتی دشمن نزدیک شد شاه پهلوانانی را فراخواند
- روز دیگردوباره شاه با روزبه و هزار سوار به شکار رفت .
- . درراه بازگشت به دهی رسید و خانهخرابی در آن دید پس به نزد صاحبش رفت و از حالش جویا شد و او نیز گفت : نه مالی و نه گاو و خری دارم و این همخانه من است .پادشاه پیاده شد تا خانه را ببیند و گفت چیزی برای نشستن بیاور . مرد گفت ندارم. تمام خانه پر از سرگین بود . شاه گفت: بالشی بیاور . گفت : ندارم . شاه گفت : شیر گرمی بیاور . مرد گفت : گمان کن که خوردی و رفتی ، من خوردنی ندارم اگر داشتم جانی در تنم بود . شاه گفت : اگر گوسفند نداری این سرگینها چیست ؟ مرد گفت : سخن طولانی شد و هوا تاریک است . به خانهای برو که مکنت داشته باشد . شاه نامش را پرسید و او گفت : نامم فرشیدورد است. شاه خندید و ازآنجا رفت تا به خارستانی رسید و خارکنی را دید . از او پرسید مهتر این شهرستان کیست ؟ او گفت : فرشیدورد است که دارایی زیاد دارد دینارهای فراوان دارد اما به خود سختی میدهد و با خست زندگی میکند و زن و فرزندی هم ندارد . شاه دستور داد تا اموال را به بینوایان ببخشد .
- روزی دیگر شاهبه مشاوره خود گفت سیوهشتساله شدهام و دارم پیر میشوم پس دو سال دیگر هم به این طریق میگذرانم و و عزلت پیشه میکنم که در چهلسالگی کمکم انسان باید به فکر مرگ باشد . پس دوباره با سپاه فراوان به شکار رفت تا به بیشهای رسید وگفت که پر روز شکار گورخر است .
. .روز بعد که خورشید سرزد شاه سوار بر شبدیز به شکار گورخر رفت.درراه گوری دیدند و شاه تیری زد و گور به زمین افتاد ، گور دیگر دلیرانه جلو آمد و شاه هم با شمشیر او را دونیم کرد پس از مدتی که همهجا پر از گور شد ، حلقههایی با نام بهرام گور در گوش آنها کردند و سپس آنها را رها کردند . سپس شاه به شهر آمد و یک هفته ماند و جارچی را فرستاد تا جار بزند که هرکس تظلمی دارد بیاورد . . دوهفتهای آنجا ماند و بعد به اصطخر برگشت .بدینسان شاه به خوشی روزگار میگذراند و با جنگی و رنجی درگیر نبود تا اینکه به هند و روم و ترک و چین خبر رسید که بهرام همیشه در پی گشت و شکار است و در مرز طلایه و مرزبانی ندارد. خاقان وقیصر رومقصدایران کردن .وقتی خبر به ایرانیان رسید نزد بهرام رفتند و گفتند تو همیشه به فکر شکار هستی میخواهند به ما حمله کنند .شاه گفت : خدا یاور ماست و ما آنها را شکست میدهیم و باز به رامش خود پرداخت اما بزرگان ناراحت بودند .بهرام نهانی لشکری ساخته بود ولی کسی از رازش باخبر نبود و همه هراسان بودند و از او ناامید شده بودند .وقتی دشمن نزدیک شد شاه پهلوانانی را فراخواند
۷۸.۳k
۲۲ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.