پاییز، رسالتش یادآوریِ خاطره هاست. آدم را پرت می کند وسطِ
پاییز، رسالتش یادآوریِ خاطره هاست. آدم را پرت می کند وسطِ خاطراتِ خیلی دور.
کنارِ آدم هایی که نیستند، میانِ خانه ای که نیست و حال و هوایی که تکرار نخواهد شد.
یادش بخیر! خانه ی قدیمیِ مادربزرگ و آن حوضِ آبیِ میانِ حیاط...
تخت چوبیِ کهنه ای که تویِ ایوانش بود و هر شب روی آن دراز می کشیدیم، آسمانِ بی نقاب و پر ستاره را تماشا می کردیم و غرق در تخیلاتِ کودکانه مان می شدیم.
دلم برایِ خواب هایِ بی دغدغه ی خانه ی مادربزرگم تنگ شده، برایِ صبح هایی که پنجره ی چوبیِ اتاق باز می شد و با هیاهویِ گنجشک ها بیدار می شدیم و با نسیمی خنک و روح نواز، خواب از سرمان می پرید...
مادربزرگم هر روز صبحِ خیلی زود، حیاطِ خانه را آب پاشی می کرد و من می مردم از بویِ تندِ کاهگلی که فضای خانه را پر می کرد، من می مردم برایِ قربان صدقه و بوسه هایِ صبح بخیرِ مادربزرگ!
دلم هوس کرده کودک باشم و به هر بهانه ی کودکانه ای تمامِ بغض هایِ ته گرفته ی این روزهایم را زار، زار اشک بریزم. مادربزرگ، دستِ مرا بگیرد، به پستویِ خانه ببرد و مثلِ همیشه بگوید چشمانت را ببند و گوشه ی پیراهنم را پر از شکلات کند و من با ذوقی کودکانه، اشک هایم را از گونه هایم پاک کنم، گوشه ی دنجی بنشینم و دور از چشمِ بچه هایِ فامیل، شکلات هایم را بخورم و فارغ از تمامِ غصه های زمانه شوم.
دلم برایِ کودکی ام و صفایِ آن خانه ی قدیمی،
دلم برایِ مادربزرگم تنگ شده.
کاش آدم هایِ خوبِ زندگی، همیشگی بودند.
کاش ما، بزرگ نمی شدیم،
کاش تویِ همان دوران، در دلِ همان سادگی ها؛
جا مانده بودیم.💛🍁
کنارِ آدم هایی که نیستند، میانِ خانه ای که نیست و حال و هوایی که تکرار نخواهد شد.
یادش بخیر! خانه ی قدیمیِ مادربزرگ و آن حوضِ آبیِ میانِ حیاط...
تخت چوبیِ کهنه ای که تویِ ایوانش بود و هر شب روی آن دراز می کشیدیم، آسمانِ بی نقاب و پر ستاره را تماشا می کردیم و غرق در تخیلاتِ کودکانه مان می شدیم.
دلم برایِ خواب هایِ بی دغدغه ی خانه ی مادربزرگم تنگ شده، برایِ صبح هایی که پنجره ی چوبیِ اتاق باز می شد و با هیاهویِ گنجشک ها بیدار می شدیم و با نسیمی خنک و روح نواز، خواب از سرمان می پرید...
مادربزرگم هر روز صبحِ خیلی زود، حیاطِ خانه را آب پاشی می کرد و من می مردم از بویِ تندِ کاهگلی که فضای خانه را پر می کرد، من می مردم برایِ قربان صدقه و بوسه هایِ صبح بخیرِ مادربزرگ!
دلم هوس کرده کودک باشم و به هر بهانه ی کودکانه ای تمامِ بغض هایِ ته گرفته ی این روزهایم را زار، زار اشک بریزم. مادربزرگ، دستِ مرا بگیرد، به پستویِ خانه ببرد و مثلِ همیشه بگوید چشمانت را ببند و گوشه ی پیراهنم را پر از شکلات کند و من با ذوقی کودکانه، اشک هایم را از گونه هایم پاک کنم، گوشه ی دنجی بنشینم و دور از چشمِ بچه هایِ فامیل، شکلات هایم را بخورم و فارغ از تمامِ غصه های زمانه شوم.
دلم برایِ کودکی ام و صفایِ آن خانه ی قدیمی،
دلم برایِ مادربزرگم تنگ شده.
کاش آدم هایِ خوبِ زندگی، همیشگی بودند.
کاش ما، بزرگ نمی شدیم،
کاش تویِ همان دوران، در دلِ همان سادگی ها؛
جا مانده بودیم.💛🍁
۱۰.۲k
۱۹ آذر ۱۳۹۹